No matches found. چطور بدون اینکه بدانیم از ما سوءاستفاده می‌شود؟ سه هزار
Advertisement
جدیدترین مطالب
Article Image
فصلنامه «گام سوم» شماره ۲

در این شماره مقالات متنوعی در موضوعات اقتصاد، آینده‌پژوهی، خانواده به همراه بخش‌های نوشتار، سیاست و پرونده‌ای با عنوان «داووس ۲۰۲۵» چاپ شده است.

Article Image
جستجو برای طول عمر هم‌اکنون به پایان رسیده است!

مطالعه‌ی افرادی که بیش از صد سال عمر می‌کنند می‌تواند راز زندگی طولانی‌تر و سالم‌تر را آشکار کند. اما آمارها داستان دیگری روایت می‌کنند.

Article Image
اضطراب اقلیمی در کودکان؛زنگ خطری برای والدین

وقتی کودکان و نوجوانان به آینده فکر می‌کنند، یک بار اضافی دارند: آن‌ها باید با آینده‌ی بیشتری نسبت به بزرگ‌ترها مواجه شوند.

Article Image
کمیسیون فدرال علیه تاریکی شبکه‌های اجتماعی

آیا دولت می‌تواند معیارهای مبهم شبکه‌های اجتماعی را اصلاح کند؟

پربازدیدترین مطالب
Article Image
هوش مصنوعی و سیاست: چگونه بفهمیم چه چیزی و چه کسی واقعی است؟

اگر خوش‌شانس باشیم، فناوری‌های جدید فقط باعث سردرگمی مختصری می‌شوند. وگرنه، حوزه سیاسی ما می‌تواند برای همیشه تغییر کند.

Article Image
انواع هوش، کاربردهای هوش هیجانی و تقویت آن در کودکان

ین مطلب نگاهی دارد به انواع هوش و نقش مهم آنها در زندگی روزمره و توانایی‌های شناختی انسان. همچنین مروری بر هوش هیجانی و کاربردها و روش‌های تقویت آن در کودکان.

Article Image
کاهش هدررفت غذا با اپلیکیشن موبایلی

اگرچه این اپلیکیشن غذای باقی‌مانده‌ی رستوران‌ها را ارزان در اختیار کاربران قرار می‌دهد، اما همچنان ابهاماتی درباره‌ی میزان واقعی کاهش هدررفت و استفاده‌ی تجاری برخی کسب‌وکارها از این سیستم وجود دارد.

...

نویسنده: آراسی آلمایدا         مترجم: مرجان بختیاری        ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴

چطور بدون اینکه بدانیم از ما سوءاستفاده می‌شود؟

چقدر باید بگذرد تا بالاخره از جهنم شخصی خود بیدار شویم؟
چگونه از خواستن مرگ به خواستن زندگی رسیدم


این مطلب نوشته‌ای است از آراسی آلمایدا که در تاریخ ۲۱ می ۲۰۲۴  با عنوان
Most of Us Don’t Realize We Have Been Exploited
در وب‌سایت Medium منتشر شده است.


در بیست‌ودوسالگی، پس از پایان تحصیلاتم، با ناامیدی به فرانسه رفتم تا ماهی سیصد یورو درآمد داشته باشم. معمولاً کسی کشورش را ترک نمی‌کند تا در ازای مبلغ ناچیزی که کارفرما آن را «حقوق» می‌نامد، کار کند.

در ساده‌دلی خود باور داشتم که با دیگران فرق دارم. هدفم این بود که با فرهنگ دیگری آشنا شوم، زبان فرانسه‌ام را بهتر کنم و بدون داشتن خرجی، کمی پول به دست بیاورم. بیش از شش ماه از پایان درسم گذشته بود و هنوز نتوانسته بودم کاری پیدا کنم. بنابراین فکر می‌کردم «کاچی به از هیچی» است.

سال ۲۰۱۲ در پرتغال بود، دوره‌ای با بحران اقتصادی شدید که در آن هر نوع کاری، به‌سختی پیدا می‌شد. باید واقع‌بین می‌بودم: مدرک روابط بین‌الملل برایم نه شغلی در سیاست به ارمغان می‌آورد و نه حتی شغلی معمولی. دست‌کم برای من چنین بود.

می‌دانستم که دموکراسی به من امکان تحصیل داده، اما پرتغال همچنان در ساختاری طبقاتی گرفتار است. بدون رابطه و آشنا، برای من امکان پیشرفت وجود نداشت. این آگاهی باعث شد به فرانسه بروم.

در وسط زمستان به خانه‌ای در شمال کشور رفتم تا از فرزندان دیگران مراقبت کنم. اما خیلی زود تبدیل شدم به نیروی چندکاره. کاری که می‌کردم نامش au pair نبود، بلکه در واقع کارگر خانگی بود. بی‌وقفه کار می‌کردم، با دستمزدی ناچیز، و این دستمزد اندک را با اقامت و غذای رایگان توجیه می‌کردم. با این حال، بهره‌کشی آن‌قدر شدید بود که فقط پس از سه ماه، با امیدهای بر باد رفته به پرتغال برگشتم.

از آن پس، از یک شغل موقت به شغل موقت دیگر رفتم و ماهانه کمی کمتر از حداقل دستمزد (پانصد یورو) دریافت می‌کردم، و همه انرژی جوانی‌ام را برای همین مبلغ ناچیز می‌گذاشتم.

در دهه بیست‌سالگی‌ام آن‌قدر درگیر کارهای طاقت‌فرسا بودم که متوجه نشدم هم‌دانشگاهی‌هایم چه زندگی‌های موازی‌ای را تجربه می‌کردند. بهترین دوست دخترم مدرک کارشناسی‌ارشدش را گرفت و به لوکزامبورگ مهاجرت کرد. بهترین دوست پسرم که او هم کارشناسی‌ارشد گرفته بود، شروع به کار در رشته تخصصی خودش کرد. هر دو حوزه مشخصی داشتند و می‌دانستند دنبال چه شغل‌هایی باید بروند؛ او به‌عنوان مترجم، و آن یکی به‌عنوان مدیر.

به نظر می‌رسید مسیر برای آن‌ها ساده‌تر و سرراست‌تر است، در حالی‌که رشته من آن‌قدر عمومی بود که تنها چیزی که از آن نصیبم شده بود، کمی فرانسوی و بهبود زبان انگلیسی‌ام بود، آن‌ هم بعد از کلی حفظ کردن تئوری‌ها فقط برای امتحان‌ها.

برخلاف هم‌دانشگاهی‌هایم که شروع کردند به درآمدهای دو یا سه برابر و بلافاصله در مسیر شغلی‌شان سرمایه‌گذاری کردند، من هنوز به فکر زنده ماندن بودم. در تلاش بودم در شهر پورتو بمانم و به هر قیمتی شده به روستای زادگاهم برنگردم. بازگشت به آن‌جا مساوی بود با مرگ. برگشتن به جایی پر از سالخوردگان، با خانه‌های متروک، خیابان‌های خالی و نبود فرصت‌ها، به معنای پایان من بود؛ نوعی تسلیم شدن در برابر سرنوشت.

روستا برای من نماد همه این‌ها و حتی بیشتر بود: واگذاری به جمع ناتوانانی که در آن‌جا مانده بودند، و چیزی برای گفت‌وگو نداشتند جز داستان‌های سریال‌های تلویزیونی یا خبر مرگ پیرمردی دیگر. آن‌چنان با تیرگی به زادگاهم می‌نگریستم که فکر می‌کردم حتی تلاشی با دستمزد اندک در شهر، بهتر از بازگشت به آن‌جاست. با خودم می‌گفتم بالاخره روزی با پشتکار، تلاشم به ثمر خواهد نشست.

کسی لازم نبود این فکر را در من نهادینه کند. دست‌کم نه مستقیم، یا آن‌طور که خودم بدانم مغزم شسته شده [که خیلی هم پرتغالی است] به‌شکلی مجاز. این افکار به‌صورت ناخودآگاه در من شکل می‌گرفتند، گویی بخشی از چرخه‌ای طبیعی و مهارناپذیرند، مثل ابرهای سیاهی که ناگهان آسمان را می‌پوشانند، باران شدید می‌بارد و همه‌چیز را خیس و زیر و رو می‌کند. مجالی نبود که طور دیگری فکر کنم.

از میان همه شغل‌های جسمی و روانی خسته‌کننده‌ای که داشتم، کار در حوزه گردشگری بیش از همه مرا شکست؛ این کار مرا به یکی از تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ام رساند. اوایل عصر تابستان بود. به‌نظر می‌رسید تمام شهر به من لبخند نمی‌زد، بلکه به من می‌خندد؛ همه انگار به چشم‌هایم خیره شده بودند، انگشت‌نما کرده بودند و به بدبختی‌ام می‌خندیدند، بی‌آنکه بتوانم جایی برای پنهان شدن پیدا کنم. احساس می‌کردم برهنه‌ام، و در تمام خیابان‌های شهر قدم می‌زنم. حتی وقتی نگاهم را به زمین دوخته بودم و فقط گهگاهی به اطراف نگاه می‌انداختم، به نظر می‌رسید که آن همهمه‌ی اطراف همه درباره‌ی شکست زندگی‌ام و اشک‌های احمقانه‌ای بود که بیهوده تلاش می‌کردم با نوک انگشتانم خشک کنم.

شب‌های تابستانی در مکانی که هرگز نمی‌خوابد، همیشه مترادف با شادی به نظر می‌رسند، به‌ویژه در ماه ژوئن در پورتو. اما برای من، تمام آن سر و صدای شادمانه که در تار و پود شهری تنیده شده بود، به مجموعه‌ای از صداهای فاجعه‌بار و کابوس‌وار بدل شده بود. تقریباً هیچ مجالی برای اندیشه نداشتم؛ حواسم بیش‌تر شبیه به جانوری در جنگل شده بود: همه‌چیز را با گوش‌هایی تیز می‌شنیدم، و هر صدا مرا در حالتی از اضطراب دیوانه‌وار فرو می‌برد.

همه‌چیز بلندتر شده بود: جیرجیر خطوط مترو و آهن نازک‌شان؛ نوجوان‌هایی که پیش از پریدن در رودخانه فریاد می‌کشیدند؛ صدای بلند افتادن‌شان در آب کثیف؛ کلیک هزار و یک عکسی که گردشگران می‌گرفتند؛ زنگ تلفن‌های همراه با موسیقی‌های گوش‌خراش؛ زبان‌های بیگانه‌ی گوناگون که معنایی نداشتند؛ بوق‌های خودروها با راننده‌های خشمگین‌شان؛ و صدای موتورهایی که یا خاموش می‌شدند یا با بیش‌ترین سرعت به راه می‌افتادند.

اما در میان تمام این صداها، خنده‌ها و ریزخنده‌های ساختگی که هر روز می‌دیدم از همه پررنگ‌تر بود، گویی با دیگر صداها در هم می‌آمیخت و آن‌ها را در خود غرق می‌کرد.

وقتی زیر فشار کار از پا درمی‌آییم، انسانیت‌مان فرو می‌ریزد و تنها بخش حیوانی‌مان است که به سطح می‌آید. افزون بر صداهای بیرونی، صدایی خشمگین در درونم از همه می‌خواست ساکت شوند، و صدایی حتی خشن‌تر، تمام گردشگران را از بالای همان پل به پایین هل می‌داد. اما این صدای دوم، از سوی بخشی به‌ظاهر مهربان‌تر در من رد می‌شد، بخشی که می‌گفت شهر نه بدون آن‌ها، بلکه بدون من بهتر خواهد بود.

در آن شب عجیب، بی‌آنکه آغاز روز نشانه‌ای از چنین چیزی داده باشد، به نرده‌ی همان پل نزدیک شدم و با خود فکر کردم اگر از آن بالا پرواز می‌کردم چه می‌شد. سرگیجه‌ی شدیدی که همیشه مانع از هر کاری می‌شد، ناگهان ناپدید شد. در آن لحظه‌ی کوتاه، میل به سکوت برآورده شد و آرامشی وحشتناک سراسر وجودم را فرا گرفت.

دنیا بدون من همچنان به همان شکل ادامه می‌یافت. دوستانی که حالا ناپدید شده بودند، به مسیر شغلی خود ادامه می‌دادند، گردشگران همچنان راهنما داشتند، صاحب‌خانه باز هم اتاق را به کسی اجاره می‌داد، و پسری که فقط در تخیلاتم وجود داشت، بالاخره می‌توانست کسی بهتر از من را پیدا کند.

اگر مادری نداشتم، نمی‌دانم چه چیزی می‌توانست مانعم شود از پریدن. در آن لحظه‌ی غریب، احساس شجاعت می‌کردم، اما خیلی زود تصویر غم و اندوه همیشگی مادرم سراسر وجودم را فرا گرفت.

او را می‌دیدم که مثل بیوه‌زنی در ۴۸ سالگی، همیشه در لباس مشکی، به زندگی‌اش که با آن پرش من به پایان رسیده بود، ادامه می‌داد. مدام دنبال دلیل می‌گشت، خودش را سرزنش می‌کرد که چرا کاری نکرده تا جلوی این فاجعه را بگیرد. همین تصویر دلخراش نجاتم داد، دستانم را از روی نرده‌ی آهنی جدا کرد و دو قدم به عقب برد، دورتر از لبه.

با شتاب به خانه برگشتم، گویی بدنم خودش عمل می‌کرد، بی‌اعتنا به افکارم، و از آن‌ها می‌گریخت. انگار مادرم همان‌جا بود، دوباره مرا بغل کرده بود مثل وقتی که نوزاد بودم، و با من از خطر می‌گریخت.

همه‌چیز را این‌طور می‌دیدم.

وقتی به آپارتمان تاریکی که در آن زندگی می‌کردم رسیدم، مثل جانوری که شده بودم از شدت گرما عرق می‌ریختم، و تقریباً چیزی از حرف‌های هم‌خانه‌ام به یاد ندارم. او هم‌سن من بود اما زندگی‌اش کاملاً با زندگی من فرق داشت: در حال اتمام دوره‌ی کارشناسی ارشد بود و به‌زودی وکیل می‌شد و زمان زیادی برای خودش داشت.

مثل خیلی از شب‌های دیگر، احتمالاً درباره‌ی همکاران وکیلش در کارآموزی صحبت کرده بود، درباره‌ی بیهودگی این یا آن نفر، درباره‌ی اسپا در باشگاه ورزشی، یا کلاس‌های رقصی که شرکت می‌کرد. اما من چیزی نمی‌شنیدم جز صدای مخدوش و ناهنجار او. آشفته به اتاقم رفتم، روی تخت نشستم و بی‌آنکه کسی که در آن خانه با من زندگی می‌کرد متوجه شود، در سکوت گریه‌ای کردم که چهره‌ام را دگرگون کرد، رنگ چشمانم را تغییر داد و ریه‌هایم را از هوایی سنگین و تقریباً غیرقابل تنفس پر کرد.

از پنجره اتاقم، دیدم که شب به‌طور قطعی بر شهر مستولی می‌شود و چراغ‌های کثیف خیابان با نورهای دروغینشان چشمک می‌زنند؛ توانستم در وضعیت ناتوان خود شکافی بیابم و خودم را جمع‌وجور کنم. تصمیم گرفتم آن روزها آخرین روزهای حضورم در آن شغل، در آن شهر، و به‌ویژه در آن مرحله نابهنجار از زندگی‌ام باشد.

از سال ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۶، از بیست‌وسه تا بیست‌وشش سالگی، آنچه می‌توانست سال‌های سرمایه‌گذاری شغلی باشد، به سال‌های تلخ‌کامی مطلق تبدیل شد. این‌ها همچنین سنینی ناسپاس بودند، که در طی فقط سه سال، از «برای این کار خیلی جوانی» به «برای آن کار خیلی پیری» می‌رسیدیم.

در آن دوران، حداقل دستمزد ماهانه در پرتغال از ۶۴۰ یورو فراتر نمی‌رفت. با این حال، در شغلی ماندم که بیش از چهارده ساعت در روز کار می‌کردم، به این امید واهی که انعام‌های گاه‌وبی‌گاه گردشگران خیلی عالی است. آن‌قدر وقت نداشتم که حساب درآمدم را بکنم که حتی متوجه نبودم حقوق ماهانه‌ام به هزار یورو هم نمی‌رسد.

تنها چیزی که مرا به واقعیت بازمی‌گرداند، پیاده‌روی در هفته آخر هر ماه بود. مانند زامبی‌ای با شانه‌های افتاده و چهره‌ای آشفته، به گردش حساب بانکی‌ام خیره می‌شدم و دعا می‌کردم که روحی بخشنده انعام خوبی به من بدهد. اغلب این اتفاق نمی‌افتاد، و نجاتم در غذاهای رایگانی بود که در رستوران همراه گردشگرانم می‌خوردم، سیر می‌شدم و روز بعد را با هر چه پیش می‌آمد پشت سر می‌گذاشتم.

سال‌ها بعد، پدرم گفت: «کسی که زیاد کار می‌کند، وقت ندارد به این فکر کند که چطور پول دربیاورد.» این جمله خلاصه‌ای بود از آن سه سال طولانی. آن‌قدر مشغول تعیین استانداردهای پایین برای خودم بودم که متوجه تغییر جهان اطرافم نشدم. بحرانی که کشور را فرا گرفته بود، کم‌کم داشت فروکش می‌کرد. ناگهان گردشگری بین‌المللی پرتغال را کشف کرد، کشوری که در تمام دوران زندگی‌ام به نظر می‌رسید اصلاً روی نقشه وجود ندارد. خیابان‌های شهر با سرعتی سرسام‌آور تغییر کردند؛ کتاب‌فروشی‌ها، لوازم‌التحریری‌ها، فروشگاه‌های ابزار و میخانه‌های سنتی تعطیل شدند و جایشان را به اقامتگاه‌های محلی یا دکه‌هایی دادند که پر بودند از خرده‌ریزهای بی‌فایده و سوغاتی‌های ساخت چین درباره پرتغال.

آنچه تصور می‌کردیم و اطمینان داشتیم فقط در تابستان به‌شدت اتفاق می‌افتد، حالا بی‌وقفه در تمام طول سال ادامه داشت. حالا گردشگران در تمام طول سال می‌آمدند، مایه‌ی خوشحالی رئیس من و رنج همه‌ی دیگران.

این وضع درست مثل باز شدن چندین شیر آب بود که با چنان شدتی فوران می‌کردند که کنترل سیلاب ممکن نبود. ناگهان شهر به نظر می‌رسید تعداد رهگذرانش دو، سه یا حتی چهار برابر شده است. خارج شدن از خانه حتی در معدود روزهای تعطیلم هم به فعالیتی اضطراب‌آور تبدیل شده بود. در خیابان‌ها ترافیک بود و در پیاده‌روها حتی بیشتر، گردشگرانی که بی‌خبر وسط راه می‌ایستادند، در حالی که نگاه کنجکاوشان به بی‌اهمیت‌ترین چیزها برای مردم محلی خیره می‌ماند.

احساسات من هم تغییر کرده بود. روزی مشتاق دیدار آدم‌ها از سراسر دنیا بودم، اما حالا از گردشگرانی که خیابان‌های شهر را شلوغ می‌کردند بیزار شده بودم. اما همه این‌ها چیزی نبود جز حسادت به کسانی که سفر می‌رفتند، دلخوری از داشتن مدرکی که به هیچ جا نرسانده بودم، و فرسودگی در بدنی که هر روز بیشتر توان فکر کردنش را از دست می‌داد.

همه این‌ها در حالی بود که در همان چیزی که به آن «خانه‌ام» می‌گفتم، آدم‌هایی هم‌سن‌وسال من یک‌سوم من کار می‌کردند و سه برابر من درآمد داشتند. با وجود داشتن همان سطح تحصیلات، عزت نفس بسیار پایینم نمی‌توانست قانعم کند که من هم شایستهٔ یک زندگی خوب هستم.

سال‌ها و سال‌ها تماشای تقلا و رنج والدینم برای بقا، در توقعات بدیهی من بازتاب یافته بود؛ وقتی در آخرین روز دوره تحصیلیم به گزارشگر تلویزیونی محلی گفتم: «الان... بیکارم.»

پس از فکر به خودکشی، یک فروپاشی عصبی، و یک سال زندگی دوباره در خانه پدری، لازم بود تا یک پاندمی رخ دهد تا شروع به کار در خانه کنم، تقاضای حقوق عادلانه داشته باشم و بالاخره پس‌انداز کردن را آغاز کنم. یادم است وقتی دو هزار یورو در حسابم داشتم، با خوشحالی به مادرم گفتم که بالاخره این‌همه پول دارم.

او با تعجب نگاهم کرد و بار دیگر چشمانم را باز کرد، وقتی پاسخ داد که فکر می‌کرد پول خیلی بیشتری دارم، چون این‌قدر زیاد کار می‌کردم و درآمد «زیاد» دارم. آن‌جا بود که فهمیدم همان ساعتی هشت یورویی که درخواست کرده بودم، باز هم نشان‌دهنده توقعات پایینم بود. «تو معلم فوق‌العاده‌ای هستی،» او به من گفت. «باید به اندازه‌ای پول بگیری که شایسته مدرکت باشد.» این توصیه‌ای عالی بود.

از آن زمان به بعد، کار روی هم انباشته شد. نه با گردشگران، بلکه با دانشجویان خارجی‌ای که تلاش می‌کردند پرتغالی یاد بگیرند. بسیاری می‌آیند و می‌روند بی‌آن‌که خداحافظی کنند، و این کمی مرا ناراحت می‌کند. بیشترشان با معصومیتی بسیار، در سن و سالی پیشرفته می‌آیند، بی‌آن‌که تا آن زمان زبانی دیگر آموخته باشند. بسیاری هم هستند که زبان مادری‌شان انگلیسی‌ست، اما وقتی با آن صحبت می‌کنند، باعث شرمندگی‌ام می‌شوند، چون حتی نمی‌دانند زبان خودشان چطور کار می‌کند.

اکنون در اتاق کار آپارتمانم گیر افتاده‌ام، همسر مرد خوبی هستم، اما بیش از دوازده ساعت از روز را صرف این می‌کنم که مطمئن شوم عدد موجودی حساب بانکی‌ام هرگز دوباره به صفر نمی‌رسد. خیلی زیاد کار می‌کنم، در واقع بیش از حد. روزم از ساعت هفت صبح در دفتر کار آغاز می‌شود و اگر خوش‌شانس باشم، ساعت هفت عصر تمام می‌شود. بعد می‌رود برای رفتن به سوپرمارکت، پختن شام، تمیز کردن خانه، نظم دادن به زندگی، و خوابیدن؛ اگر مغزم اجازه بدهد.

در سفرهای گاه‌به‌گاه به سوپرمارکت، در حالی که خمیازه می‌کشم و نشانه‌های آشکار خستگی را نشان می‌دهم، مادرانی هم‌سن خودم را می‌بینم با فرزندانشان. بچه‌هایشان زیاد جیغ می‌زنند، زیاد می‌دوند، و انرژی‌شان پایان‌ناپذیر است. و مدام از خودم می‌پرسم با سبک زندگی‌ای که من و شوهرم داریم، چطور می‌توان زمانی برای داشتن بچه داشت؟

در اینستاگرام، نگاه فریبنده‌ای به زندگی دوستان قدیمی‌ام می‌اندازم. هم‌خانه سابقم حالا فرزندی دارد و در ثروتمندترین کشور دنیا زندگی می‌کند، اما نمی‌دانم آیا اصلاً کار می‌کند یا نه.

هیچ حرفی از کار نیست، فقط ویدیوهایی بی‌پایان از ورزش‌های باشگاهی، سفرها، کلوب‌های رقص، و حتی ویدیوهایی از فرزند بی‌نقصش که برای همه‌چیز و بیشتر از آن وقت دارد. گفت‌وگوی کوتاهی با او در این دنیای مجازی داشتم. وقتی به او گفتم چقدر درآمد دارم، حیرت‌زده شد. جالب است که همه‌چیز بستگی به زاویه دید دارد، چون مادرشوهرم هم واکنشی مشابه داشت. بیست هزار یورو در سال مادرشوهرم را از شادی شگفت‌زده کرد. برای او این پول زیادی‌ست. اما دوستم از ته دل برایم دل‌سوزی کرد و گفت که تقریباً نیمی از آن را فقط در یک ماه درمی‌آورد.

من هنوز در این مسابقه عقب مانده‌ام، همیشه کمتر از آن‌چه باید، انتظار دارم که به دست بیاورم. زمان ما و شیوه‌ای که بابت آن پرداخت می‌شود، برای همه یکسان نیست؛ مهم نیست که چقدر باهوش یا نادان باشی. سؤال همچنان باقی‌ست: فرصت ما روی این زمین چقدر می‌ارزد؟

می‌دانم جاهایی هست که اوضاع بدتر از این است، اما در پرتغال؟ چندان نمی‌ارزد.

پی‌نوشت:
«اوپِر» (au pair) معمولاً دختر (یا گاهی پسر) جوانی‌ست که از کشوری دیگر به خانواده‌ای خارجی می‌پیوندد، در خانه آن‌ها زندگی می‌کند، در کارهای خانه و نگهداری از بچه کمک می‌کند، و در ازای آن اقامت، غذا، و مبلغی اندک دریافت می‌کند؛ هدف اصلی اغلب تبادل فرهنگی و یادگیری زبان است.


درباره نویسنده:
آراسی آلمیدا؛ نویسنده و یکی از سردبیرهای سایت مدیوم.

منبع: Medium