سه هزار
جدیدترین مطالب
Article Image
فصلنامه «گام سوم» شماره ۱

در این شماره، مقالات متنوعی در موضوعات اقتصاد، آینده مشاغل، آینده‌پژوهی، خانواده، تغییرات اقلیمی و سیاست به همراه بخش‌ها نوشتار، شرح مفصل، گفت‌وگو و پرونده‌ای با عنوان «شک عمیق» چاپ شده است.

Article Image
صنعت بازی و شمشیر دو لبه هوش مصنوعی

بازی‌های ویدیویی با قدرت هوش مصنوعی سریع‌تر تولید می‌شوند، اما این موضوع چه تاثیری بر کیفیت بازی‌ها و آینده شغلی هنرمندان و کارگران صنعت بازی‌سازی دارد؟ این مقاله شما را به عمق این چالش می‌برد.

Article Image
بایدها و نبایدهای اشتغال نوجوانان

اشتغال نوجوانان می‌تواند فرصتی برای یادگیری مهارت‌هایی مثل مدیریت زمان یا تقویت اخلاق کاری باشد یا می‌تواند به کابوسی تبدیل شود. همه آنچه والدین باید بدانند را اینجا بخوانید.

Article Image
پایان اینفلوئنسرها

در جهانی که اینفلوئنسرها در حال افزایش بی‌رویه هستند و دامنه توجه انسان کمتر از چند ثانیه شده است، چه اتفاقی برای ارزش واقعی محتوا خواهد افتاد؟ این مقاله به بررسی اشباع شبکه‌های اجتماعی از اینفلوئنسرها و تأثیر آن بر کیفیت ارتباطات و فرهنگ دیجیتال می‌پردازد.

...

نویسنده: الیان گلیزر        مترجم: نیوشا امیدی        ۱۷ شهریور ۱۴۰۳

چرا همیشه زندگی‌مان را خراب می‌کنیم؟

از اهمال‌کاری و حواس‌پرتی تا اعتیادهای رفتاری و فکری، این پدیده فراگیرتر از آن است که فکر می‌کنیم. اما چرا بسیاری از ما به‌صورت ناخودآگاه به جنگ خود می‌رویم؟ این مقاله به دنبال پاسخی برای این سؤال است.


این مطلب نوشته‌ای است از الیان گلیزر که در تاریخ ۲۸ ژوئن ۲۰۲۴ با عنوان
Me versus myself
در وب‌سایت Aeon منتشر شده است. ترجمه این مطلب توسط نیوشا امیدی انجام شده و در اختیار خوانندگان گرامی قرار می‌گیرد.


چند سال پیش، در اتاق کنفرانس بی‌بی‌سی نشسته بودم و با هیئتی از سردبیران ارشد که برای ارتقای شغلی با من مصاحبه می‌کردند، روبرو شدم. بعد از سال‌ها ماندن در یک نقش پایین، آن شغل را بیشتر از هر چیزی می‌خواستم. یکی از سردبیران سوالی در مورد کار تیمی از من پرسید، در حالی به دنبال روایت خودم می‌گشتم تا صحبتم را شروع کنم، اتفاق عجیبی در سرم افتاد. آهنگی به طور مداوم در سرم پخش می‌شد. چرخ‌های اتوبوس می‌چرخند و می‌چرخند، می‌چرخند و می‌چرخند. من این آهنگ را برای بچه‌هایم وقتی که خردسال بودند خوانده بودم. اما حالا لحن شاد آن به یک تقاضای طاقت‌فرسا تبدیل شده بود. آن را در سرم زمزمه می‌کردم - می‌چرخند و می‌چرخند، می‌چرخند و می‌چرخند - احساس می‌کردم مجبورم دندان‌قروچه کنم و همزمان با آهنگ پلک بزنم.

من کاملاً آگاه نبودم که در حین بازگو کردن روایتم، دارم این تلاش پنهانی اضافی را انجام می‌دهم. فقط به‌طور مبهم حس می‌کردم که بیان این ماجرا خیلی سخت است، مثل اینکه بخواهی در یک کلوب شبانه یک گفتگوی عمیق داشته باشی. در همین حین، آن صدای زورگوی درونی در ذهنم همچنان ادامه می‌داد. تصمیم گرفته بودم که هیچ‌کدام از اعضای پنل متوجه این موضوع نشوند. اما بعد متوجه شدم که به‌طور غیرارادی دارم زیاد پلک می‌زنم و دیدم که رئیس بخش به من نگاه می‌کند. معلوم بود که لو رفته بودم.

در طول سال‌ها، اختلال وسواس فکری-عملی (OCD) من در قالب مجموعه‌ای از عادات دردناک و تنبیهی، خودش را نشان داده است. کشیدن زبانم روی دندان‌هایم، انجام حرکات پیچیده چشم، کندن پوست لب‌هایم تا جایی که خون بیاید. وقتی پای چیز مهمی در میان باشد، اوضاع وخیم‌تر می‌شود: زمانی که سعی می‌کنم کار باارزشی انجام دهم، یا با کسی که باشم که می‌خواهم رضایتش را جلب کنم. حتی زمانی هم که فقط می‌خواهم در لحظه زندگی کنم، اوضاع بد است. همچنین، زمانی که می‌خواهم رها کنم و خوش بگذرانم. OCD من موذی و تغییر شکل‌دهنده است، از آگاهی یا کنترل آگاهانه طفره می‌رود. به نظر می‌رسد خودش دارای اراده است. البته، به جز اینکه این یک قسمت از وجود من است.

OCD تنها یکی از راه‌هایی است که علیه خودم کار می‌کنم. من یک فرد اهمال‌کار هستم. هنگام نوشتن، دائماً با اسکرول کردن تمرکزم را از دست می‌دهم و زمانی که می‌خواهم با فرزندانم وقت با کیفیتی بگذرانم، تمایل به چک کردن ایمیل دارم. همچنین یک فرد وابسته‌ام. نه یک معتاد بیمارگونه، بلکه یک معتاد عادی به چیزهای روزمره. من به صفحه نمایش‌ها وابسته‌ام (هرچند گوشی هوشمند ندارم) و از الکل برای خاموش کردن خودم در عصرها استفاده می‌کنم (هرچند کمتر از میزان مجاز توصیه شده در هفته می‌نوشم). من همچنین به تولید و دستاورد اعتیاد دارم؛ به تیک زدن لیست کارها، به پرمشغله بودن، به پر کردن هر ثانیه - حتی در حالی که مشتاق زمان و فضای تفکر هستم.

اهمال‌کاری، حواس‌پرتی، اعتیاد و اختلال وسواس فکری-عملی (OCD) همه اشکالی از خود تخریبی هستند. این یک واقعیت عجیب در زندگی است که حتی زمانی که اوضاع سخت است، حتی زمانی که به تمام کمک‌های ممکن نیاز داریم، به خودمان آسیب می‌زنیم.

خود تخریبی اشکال مختلفی دارد. اگر شبیه من هستید، زمانی که در موقعیت سختی قرار بگیرید همه چیز را خراب می‌کنید، مثلاً زمانی که در جمع از شما سوالی می‌پرسند، ذهنتان قفل می‌کند یا زمانی که می‌خواهید کسی را تحت تأثیر قرار دهید، جملات احمقانه‌ای به زبان می‌آورید. اگر در برنامه روزانه خود فضایی را برای انجام کاری که واقعاً دوست دارید اختصاص داده باشید، شما هم ممکن است متوجه شوید که آن ساعات گرانبها را صرف کارهای اداری و شبکه‌های اجتماعی می‌کنید. شاید شریک زندگی صبور خود را به خاطر چیزهای احمقانه و بی‌اهمیت، تا جایی مورد انتقاد قرار داده‌اید که نگران شوید او واقعاً جمع کند و برود. یا اینکه خودتان را بی‌وقفه نقد می‌کنید، به طوری که در واقع مانع پیشرفتتان می‌شود. خود تخریبی در مورد به تعویق انداختن اهداف اعلام شده ما [زمانی که فرصتی به ما داده می‌شود] و خراب کردن آن یا به طور ظریفی مانع شانس خود شدن است. معما این است که چرا بسیاری از ما دائماً متوجه می‌شویم که سر راه خودمان قرار می‌گیریم و بهترین برنامه‌هایمان را مختل می‌کنیم.

در دیالوگ «فایدروس»، افلاطون از استعاره ارابه برای توصیف چگونگی تقسیم شدن روان انسان به دو بخش استفاده می‌کند. ارابه‌ران در حال هدایت دو اسب بالدار است، یکی روشن و دیگری تیره. اسب روشن نماد مقاصد اخلاقی والای ماست و اسب تیره، اطاعت از شلاق را سرپیچی می‌کند. اسب روشن ارابه را به سمت بالا، به سوی حقیقت، زیبایی و خرد می‌کشاند. اسب تیره غیرمنطقی و تضعیف‌کننده است و ارابه را به سمت پایین به زمین می‌کشاند.

این مدل از خود منقسم شده در طول تاریخ طنین‌انداز شده است، در آثار متفکران متنوعی مانند فریدریش نیچه و روانپزشک آر. دی. لینگ. در سال‌های اخیر، علوم اعصاب بر حوزه روانشناسی انسان تسلط یافته است؛ و حرف‌های مفیدی دارد در مورد اینکه چرا ما تضعیف‌گر «خود بهتر»مان هستیم. توبیاس هاوزر، استاد روانپزشکی محاسباتی در کالج لندن، پروژه‌ای را برای بررسی آنچه در مغز افراد مبتلا به OCD می‌گذرد، رهبری می‌کند، برای مثال، عدم تعادل در آن انتقال‌دهنده‌های عصبی را شناسایی می‌کند که از تنظیم افکار مزاحم توسط مغز جلوگیری می‌کنند.

رفتارهای الگوسازی نیز در جریان هستند.

هنگامی که به صورت آنلاین با پیرز استیل، متخصص برجسته در زمینه علم انگیزه در دانشگاه کلگری کانادا صحبت کردم، او مرا به یک تور سرگیجه‌آور از اشتراک‌گذاری صفحه نرم‌افزاری برد که برای گردآوری تحقیقات موجود در مورد اهمال‌کاری (از جمله مطالعات fMRI که این فرآیند را در مغز مشاهده می‌کنند) طراحی کرده است تا الگوهای زمینه‌ای را شناسایی نماید. این تحلیل فرامتنی نشان می‌دهد که بزرگترین عوامل محرک، رفتارهای لذت‌جویانه و تأخیر خودِ تعلل هستند، که تکمیل چیزی را با فاصله‌ای ناخوشایند دورتر می‌کند. استیل گفت: «آنچه اهمال‌کاری را به خصوص جالب می‌کند این است که یک تأخیر غیرمنطقی است» (اگرچه، همانطور که بعداً پیشنهاد می‌کنم، ممکن است جنبه‌های مثبتی برای انواعی از خود تخریبی آشکار مانند اهمال‌کاری وجود داشته باشد.) «ما این کار را انجام می‌دهیم، با وجود اینکه می‌دانیم بدتر خواهیم شد. ما می‌دانیم که می‌خواهیم کاری انجام دهیم، اما وقتی برای یافتن انگیزه به درون خود نگاه می‌کنیم، انگیزه از بین می‌رود. و ما تعجب می‌کنیم که مشکل من چیست؟ چرا نمی‌توانم این کار را انجام دهم؟»

اکثر ما حتی اگر به عنوان معتاد «قابل طبقه بندی» نباشیم، به رضایت آنی اعتیاد داریم.

اعتیاد در لبه تیز اهمال‌کاری قرار دارد. اعتیاد پدیده‌ای گیج‌کننده است که توسط فیلسوف ذهن، گابریل سگال، که طرفدار رویکردی مبتنی بر علوم شناختی است، البته با اشاره‌هایی به رواقی‌گری و ذن بودیسم، مورد بررسی قرار گرفته است. سگال به من گفت: «اکنون یک تئوری عصب‌شناختی خوب در مورد اعتیاد وجود دارد: به آن حساسیت انگیزشی سیستم دوپامین گفته می‌شود.» به طور معمول، یک تجربه پاداش‌آمیز باعث ایجاد جهش دوپامین می‌شود که منجر به تمایل ما برای پاداش دیگری می‌شود؛ در افراد معتاد، این میل به یک ولع تبدیل می‌شود. سگال می‌گوید: «این همان راه اصلی است که اعتیاد با خود تخریبی ارتباط دارد. شما قصد دارید کاری انجام دهید، اما بعد احساس می‌کنید که باید اول کار دیگری را انجام دهید. این مثل این است که خیلی گرسنه شوید. همه چیز را رها می‌کنید و غذا می‌گیرید. و اگر این به ویژگی غالب زندگی شما تبدیل شود، همه چیز را خراب می کنید.»

روانپزشک آنا لمبکه معتقد است که اکثر ما حتی اگر به عنوان «معتاد» طبقه‌بندی نشویم، به رضایت آنی اعتیاد داریم. لمبکه، استاد روانپزشکی در دانشگاه استنفورد کالیفرنیا، متخصص اعتیاد و نویسنده کتاب «ملت دوپامین» (۲۰۲۱)، به من گفت که هر بار کاری لذت‌بخش انجام می‌دهیم، ضربه دوپامین دریافت می‌کنیم و در پی آن پاسخ متقابل مغز است که تنظیم مجدد سطوح دوپامین به حالت پایه است. اما برای انجام این کار، مغز به سمت پایین بیش از حد عمل می‌کند و ما را در یک «حالت کمبود دوپامین» قرار می‌دهد. لمبکه به من گفت: این منطقه خطرناک است، «حالت فوریت یا ولع واقعی»، و اینکه «ما کارهای زیادی انجام خواهیم داد - به طور کلی تعریف شده به عنوان اینکه ارگانیسم چقدر برای رسیدن به هدف خاص حاضر به فداکاری است - تا خود را به خط پایه هموستاتیک بازگرداند.»

سگال گفت: «معتادان اغلب به گونه‌ای رفتار می‌کنند که کاملاً برای اهداف خودشان مخرب است: سلامتی، رفاه، شغل و روابطشان.» مثل یک فرد الکلی که مصاحبه شغلی دارد، اما مست می‌کند و نمی‌رود. سگال ادامه داد: «انسان‌ها به طور کلی – و به ویژه معتادان – شخصیت‌های فرعی متفاوتی در درون خود دارند. بنابراین ممکن است عنصری از خرابکاری فرد بالغی که به دنبال شغل است وجود داشته باشد، اما در عین حال به هدف نوجوان درون که می‌خواهد بیرون برود و خوش بگذراند، خدمت کند.»

اضطرابی که بسیاری از خود-خرابکارها در مواجهه با دستیابی به موفقیت احساس می‌کنند، در معتادان به طور ویژه حاد است. تفسیر دیگری از فاجعه مصاحبه شغلی این است که فرد معتاد از موفقیت می‌ترسد. به گفته سگال: «اگر موفق شوید، پس مورد تهدید قرار می‌گیرید - افراد دیگر می‌خواهند به شما سنگ پرتاب کنند؛ شما را از جایگاهتان پایین بکشند. ممکن است متوجه باشید که اگر شما موفق شوید، در نتیجه شخص دیگری شکست می‌خورد و شما نمی‌خواهید دیگران ناراحت شوند. اگر موفقیت قدرت به همراه داشته باشد، ممکن است از کاری که با آن قدرت انجام می‌دهید، بترسید.»

خود تخریبی [به ویژه نمودهای رایج آن در اعتیاد، اختلالات خوردن و خودآسیب رسانی] سوالات پیچیده‌ای را در مورد میزان کنترل ما بر خود و زندگی‌مان ایجاد می‌نماید. به گفته لمبکه: «اعتیاد یک اختلال طیف وسیع است، از خفیف و متوسط ​​تا شدید. در امتداد این پیوستار، به تدریج کنترل و اراده فرد کاهش می‌یابد.» طبقه‌بندی خود تخریبی به عنوان یک بیماری فراتر از مرز سخت «نرمال» به این معنی است که از فکر کردن به این مناطق خاکستری انتخاب و کنترل اجتناب می‌کنیم: قلمرویی که روانکاوی به طور سنتی از حضور در آن خوشحال بوده است.

برای آنوشکا گروس، یک روانکاو و نویسنده که تخصص خود را در موضوعاتی مانند مد، گیاهخواری و اضطراب زیست‌محیطی به کار گرفته است، این تحمل ابهام همان چیزی است که کار زیگموند فروید را «رادیکال» می‌کند. آنوشکا گروس می‌گوید: «هیچ مرزی بین عادی و بیمارگونه وجود ندارد، و فکر می‌کنم این راه خوبی برای فکر کردن به آن است. ما واقعاً نمی‌دانیم این چیزها چگونه در زندگی ما پیش خواهند رفت.» در مورد هدف فروید، تبدیل رنج عصاب‌شناختی به ناراحتی معمولی، از او می‌پرسم و آنوشکا گروس با لحنی کنایه‌آمیز آن را می‌خواند: «فکر می‌کنم، بگونه‌ای، دلیل اینکه این نوعی شوخی است، این باشد که لغزش بین یک حالت و حالت دیگر بسیار نامحسوس است: انگار هرگز نمی‌توانی بفهمی در کدام وضعیت قرار داری.»

معتقدم توضیح‌های صرفاً مکانیکی در مورد خودویرانگری، مانند مسیرهای عصبی و واکنش‌های دوپامین، ما را تنها تا حدی جلو می‌برند. این‌ها توصیف‌های فیزیکی از الگوها و فرآیندهای روان‌شناختی هستند که با اصطلاحات عمیق‌تری، یعنی اصطلاحات روانکاوی، قابل توضیح هستند. در حالی که به نظر می‌رسد عصب‌شناسی خواهان غلبه بر خودمان است، روانکاوی پیشنهاد می‌کند که درک پذیراتر و دقیق‌تری از خودِ دوپاره و تناقض‌هایمان داشته باشیم. به عبارت ساده، ما به این دلیل درگیر رفتارهای خودویرانگر می‌شویم که در برخی سطوح احساس می‌کنیم آن‌ها مفید هستند. وسواس فکری-عملی من نوعی مکانیسم مقابله است.

فرو افتادن جلوی صفحه نمایش یا مصرف الکل در روزی که نباید نوشید، نوعی فرار از بهره‌وری‌ای است که خودمان را به خاطرش شلاق می‌زنیم. روزهای برفی، اعتصاب قطارها و تعطیلی‌های همه‌گیری به ما اجازه می‌دهند حتی با وجود احساس سرخوردگی، با آسودگی خاطر خودمان را رها کنیم.

فروید معتقد بود که ما تحت فرمان دو غریزه مخالف عمل می‌کنیم. اصل لذت وجود دارد که با زندگی و خلاقیت همراه است و غریزه مرگ که تمایلی به بازگشت به حالت بی‌تحرکی است. گروس می‌گوید: «همه‌ی ما به دنبال نوعی تعادل هستیم و هیجان باید به دقت مدیریت شود... در واقع انجام ندادن کارها کاملاً راحت است، مگر اینکه به جایی برسد که انجام ندادن کارها به وضعیتی افسرده و مرگبار تبدیل شود.» به عبارت دیگر، باید تعادل سالمی بین این دو انگیزه برقرار شود: همانطور که گروس با شوخ طبعی واقع‌گرایانه بیان می‌کند: «باید زندگی کنید، باید عمل کنید... و همچنین باید گاهی استراحت کنید.»

خودویرانگری تنها زمانی مشکل‌ساز می‌شود که غریزه مرگ بیش از حد غالب باشد. برای مثال، ترس از شکست می‌تواند بر جاه‌طلبی‌های ما غلبه کند. بنابراین، ما برای دور نگه داشتن واقعیت تلخ نقص خودمان، موانعی در مسیر خود می‌گذاریم؛ به خوبی برای مصاحبه‌های شغلی یا حضور در جمع آماده نمی‌شویم، یا رفتاری غیرقابل پیش‌بینی از خود نشان می‌دهیم.

روانکاو رونالد فیربئین در سال ۱۹۵۲ به بخشی از درون ما که سعی می‌کند از شرمندگی محافظت‌مان کند، «خرابکار درونی» لقب داد. اما این کار با هزینه‌ای گزاف همراه است و امکان تجربیات جدید، خلاقانه و اصیل، و شاید حتی امید را از بین می‌برد. گروس معتقد است که توصیه‌ی «از منطقه امن خود خارج شوید» در واقع یادآوری برای مقاومت در برابر غرایز مرگ و تعامل با زندگی است: «تعویق نکنید، حتی با اینکه ممکن است وحشتناک باشد، این کار را انجام دهید. کتاب خود را بنویسید، حتی اگر ممکن است شکست بخورید.»

با اینکه فکر می‌کنیم می‌خواهیم موفق شویم، این موفقیت با خطر تحریک حسادت دیگران همراه است که می‌تواند به ما ضربه بزند و به «منبع عمیقی از سزای اعمال» تبدیل شود، همانطور که جاش کوهن، روانکاو، در گفتگویی با لحنی سرشار از عصبانیت طنزآمیز نسبت به این بازدارنده‌ها به من گفت: «مضمون پنهان این است که، من در حال حاضر از چه چیزی لذت می‌برم؟ فکر می‌کنی چه کسی هستی!؟»

این وقفه درونی نوعی خودویرانگری است، اما همچنین نیاز به ارتباط و تایید را نیز نشان می‌دهد.

اگر ما تمایلات خودبزرگ‌بینی داشته باشیم که حس توانایی مخرب ما را بیش از حد باد کند، ممکن است برای خنثی کردن احتمال آسیب رساندن به اطرافیان، شانس خود را برای خوشبختی یا رضایت از بین ببریم. حتی اگر فقط افکار و احساساتی نسبت به عزیزانمان داشته باشیم که باعث ناراحتی ما شود (از جمله آنچه ترانس ریل، درمانگر خانواده، «نفرت زناشویی معمولی» می‌نامد)، می‌توانیم آن پرخاشگری را به سمت خودمان برگردانیم، که باعث می‌شود مجبور نباشیم به درستی مالک آن انگیزه‌ها شویم. فروید این قاضی و هیئت منصفه داخلی را «فراخود» نامید، و سیستمی که باید یک سیستم ضروری برای کنترل و تعادل باشد، می‌تواند به یک سیستم ظالمانه تبدیل شود.

کارل یونگ مفهوم دیگری را برای افزودن به جعبه ابزار خرابکار درونی ما ارائه کرد: سایه‌ی خود. سایه‌ی خود بخش‌هایی از ماست که آن‌ها را نامطلوب می‌دانیم یا فکر می‌کنیم جامعه آن‌ها را رد می‌کند: برای مثال، نیازهای برآورده نشده یا انگیزه‌های پرخاشگرانه. ما این بخش‌ها را از خودمان جدا می‌کنیم، اما آن‌ها به طور قدرتمند و غیرقابل پیش‌بینی علیه ما طغیان می‌کنند، به صورت فوران‌های غیرمنطقی، انسدادهای ذهنی یا بیماری‌های جسمی که برنامه‌های ما را به خطر می‌اندازند. یونگ در کتاب Aion (۱۹۵۱) نوشت: «وقتی یک موقعیت درونی به طور آگاهانه درک نشود، بیرون از ما، به عنوان سرنوشت اتفاق می‌افتد.» نمونه‌ای از این مورد، کارمندی است که دائماً با رسانه‌های اجتماعی حواسش پرت می‌شود. این وقفه نوعی خودویرانگری است، اما همچنین نیاز به ارتباط و تایید را نشان می‌دهد که فرد آن را به عنوان یک نیاز نامعتبر سرکوب کرده است و با نیروی مضاعفی در آن عادت‌های به تأخیر انداختن کار ظاهر می‌شود.

ژاک لکان به پارادوکسی اشاره می‌کند که در حالی که از شکست می‌ترسیم، موفقیت ممکن است اضطراب بیشتری ایجاد کند. «نفرین لاتاری» زمانی اتفاق می‌افتد که برنده شدن میلیون‌ها دلار باعث نارضایتی غیرمنتظره‌ای می‌شود؛ یا به مردی فکر کنید که در طول زندگی کاری‌اش، مشتاقانه به بازنشستگی نگاه می‌کند، اما با حذف شدن ساختار شغل روزانه‌اش، دچار بحران می‌شود. من نسخه‌ی خفیف‌تری از این را تجربه کرده‌ام، زمانی که به یک تعطیلات طولانی‌مدت که مدت‌ها انتظارش را می‌کشیدم رفتم و خودم را در حال بی‌هدف کار کردن یافتم؛ بیکار و بی‌حوصله، سر خانواده‌ام غر می‌زنم و تیترهای اخبار بریتانیا را مرور می‌کنم تا بتوانم از افسردگی داخلی مطلع شوم. به قول اسکار وایلد، تنها دو تراژدی در زندگی وجود دارد: یکی نگرفتن آنچه می‌خواهید و دیگری به دست آوردن آن است.

اگر خودویرانگری طیفی داشته باشد، دنیای معاصر [با صفحه‌های نمایش فریبنده و فرهنگ کار بیش از حد] آن را بسیار رایج‌تر کرده است. رفتارهای خودویرانگرانه‌ای که قبلاً غیرعادی طبقه‌بندی می‌شدند، همه‌گیر شده‌اند. طبق گفته تونی لوید از بنیاد ADHD، از سال ۲۰۲۰ تعداد بزرگسالان بریتانیایی که به دنبال تشخیص اختلال نقص توجه هستند، ۴۰۰ درصد افزایش یافته است. همچنین، طبق گفته استیل، حدود ۹۵ درصد از مردم اعتراف می‌کنند که دست‌کم گاهی اوقات کارها را به تعویق می‌اندازند. با افزایش تعداد جوانانی که برای تکمیل دوره‌ی تحصیلی در رشته‌ای که ظاهراً واقعاً از آن لذت می‌برند، تقاضای شرایط تخفیفی می‌کنند، دانشگاه‌ها با کل سیستمی روبرو هستند که در آستانه‌ی پوچ‌گرایی منطقی و فروپاشی اداری قرار دارد. به نظر می‌رسد بسیاری از جوانان، با رویارویی با خودویرانگری جمعی به شکل تغییرات آب و هوایی و بازار کار رقابتی‌تر، اضطراب را به سمت خودشان معطوف می‌کنند و نوعی فلج‌شدگی را در خود القا می‌کنند.

البته باید محتاط باشیم که بیماری‌های روانی را به شرایط محیطی مانند ژئوپلیتیک یا سلطه‌ی نمایشگرها پیوند دهیم. اما همچنین ارزش دارد که بررسی کنیم چرا خودویرانگری چنین وجهی از زندگی مدرن شده است.

تحول عظیم این است که در هر قدمی انحرافاتی از مسیر انتخابی ما ظاهر می‌شوند. محققانی که با آن‌ها صحبت کردم به تحقیقات اخیر در مورد تأثیر زمان استفاده از صفحه نمایش، به ویژه رسانه‌های اجتماعی اشاره کردند. استیل به من گفت: «ما در حال هک کردن سیستم عامل خود هستیم و بازاریابان به سرعت کشف کرده‌اند که چگونه از تکانش‌گری ما سوءاستفاده کنند. به تعویق انداختن کارها در حال افزایش است زیرا صنعتی به ارزش یک تریلیون دلار وجود دارد که ما را وسوسه می‌کند تا در این وسوسه‌های کوچک زودگذر به قیمت رویاهای بزرگ‌تر آینده‌مان تسلیم شویم.» فیلسوف هری فرانکفورت در سال ۱۹۷۱ این موارد را به عنوان تمایلات درجه اول و دوم تعریف کرد. بنابراین، تمایل درجه اول ما ممکن است نگاه کردن به اینستاگرام باشد، اما تمایل درجه دوم ممکن است تبدیل شدن به یک هنرمند باشد. تنها زمانی می‌توانیم ادعا کنیم که اراده آزاد داریم که تمایلات درجه اول و دوم ما همسو شوند.

اهمیت ماجرا بالاتر از این حرف‌ها نیست. همانطور که استیل می‌گوید: «این‌ها پرسش‌های عمیقی درباره‌ی این هستند که می‌خواهیم در چه نوع جامعه‌ای زندگی کنیم، و ما جامعه را برای حداکثر شکوفایی انسان طراحی نکرده‌ایم.»

این یک مبارزه‌ی دوگانه است: دنیا هم فرصت‌هایی برای خودویرانگری فراهم می‌کند و هم انتظارات کمال‌گرایانه‌ی ما را بالا می‌برد.

اعتیاد ما به صفحه نمایش باعث می‌شود تا به اهداف والاترمان نرسیم، اما همچنین مانع از استراحت و زندگی در لحظه حال می‌شود؛ چیزی که به طور مداوم به ما گفته می‌شود برای‌مان مفید است. لمبکه می‌گوید: «ما دیگر نمی‌دانیم چگونه بدون رسانه‌های دیجیتال آرامش داشته باشیم. راهی که ما اکنون برای استراحت استفاده می‌کنیم این است که از تمرکز بیرونی خود فاصله بگیریم و سپس با کمک رسانه‌های اجتماعی به خیال‌پردازی مشغول شویم. اما در اصل، زمانی که این کار را انجام می‌دهیم، در حال مصرف یک ماده مخدر هستیم و بنابراین به خودمان اجازه نمی‌دهیم واقعاً به یک حالت تعادل پایه بازگردیم.» ما نه می‌توانیم به درستی کارمان را پیش ببریم و نه واقعاً می‌توانیم بی‌حرکت بنشینیم.

کوهن می‌گوید: «ما در یک فضای رقابتی و فردگرایانه پرورش می‌یابیم.» علایق او گسترده است؛ او در مورد خشم، چگونگی زندگی کردن، بازنده بودن نوشته است و اینکه آیا ما اصلاً دارای زندگی خصوصی هستیم یا نه را زیر سوال برده است. کتاب او با عنوان «کار نکردن» (۲۰۱۹) نقدی بر فرهنگ کارِ بی‌وقفه ما ارائه می‌کند. در گذشته، حس وظیفه‌شناسی ما از «فراخود» نشأت می‌گرفت: اربابی سخت‌گیر، اما تا حدودی مهار شده. اما تحت سلطه‌ی سرمایه‌داری، اجبار درونی از مفهوم فرویدی دیگری به نام «ایده‌آل من» ناشی می‌شود که درونی‌تر و موذیانه‌تر است. کوهن توضیح داد: «ایده‌آل من هرگز نمی‌گوید «تو باید»، بلکه می‌گوید «تو می‌توانی.» او می‌گوید: «زیر نگاه کمال‌گرایی خودمان، ایده‌آل تنبیه‌کننده‌ی خودمان، ما همیشه کم می‌آوریم.»

پس به نظر می‌رسد در حال مبارزه‌ی دوگانه‌ای هستیم: دنیای معاصر فرصت‌های به راحتی در دسترس برای خودویرانگری ارائه می‌کند و انتظارات کمال‌گرایانه‌ی ما را بالا می‌برد، که باعث می‌شود حواس‌پرتی و اعتیاد وسوسه‌انگیزتر شود. ایده‌آل من علاوه بر منجر شدن به کار زیاد، باعث می‌شود در کارمان نیز عملکرد ضعیف‌تری داشته باشیم: یک سراشیبی نزولی دیگر. کوهن می‌گوید این حالت ذهنی «ویرانگرِ عملکرد» است: «شما اعتقاد و اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهید. هرچه بیشتر از عقب بودن و نبودن در سطحی که باید باشید آگاه باشید، بیشتر بر توانایی شما برای عملکرد روان و بدون نقص تأثیر می‌گذارد.»

آیا می‌توان خودویرانگری را کاهش داد یا از بین برد؟ برای اینکه در مورد راه‌های کمک به آن فکر کنیم، باید بین خودویرانگری ناشی از دنیای معاصر و خودویرانگری‌ای که به سادگی بخشی از ماست، تمایز قائل شویم.

در مورد دنیای بیرون، لمبکه رویکردی ابتکاری و جسورانه در پیش می‌گیرد و استدلال می‌کند که ما باید «روایت را تغییر دهیم» و از میل به تجربه لذت به سمت «نوع جدیدی از ریاضت‌کشی» حرکت کنیم که به طور متناقضی به ما امکان می‌دهد به آنچه واقعاً به دنبالش هستیم دست یابیم. لمبکه زمانی که به مشکل جوانانی فکر می‌کند که نمی‌توانند خود را به دنیا معرفی کنند، در تعداد فزاینده‌ای از موارد، «اینطور نیست که زندگی‌شان خیلی سخت باشد. بلکه زندگی آنها اساساً بیش از حد آسان است و با کمی سختی بیشتر، هدف بیشتری پیدا می‌کردند. با داشتن هدف بیشتر، آن‌ها می‌توانستند درد زنده بودن را تحمل کنند. زیرا حداقل برایشان معنایی می‌داشت.» او استدلال می‌کند که راه رسیدن به این هدف، ایجاد «جهانی درون جهانی دیگر» است که در آن خودمان را از این «مواد و رفتارهای بسیار تقویت‌کننده» منزوی می‌کنیم. به طور مشابه، استیل دریافته است که یکی از راه‌حل‌های تعویق کار، دور کردن کمی لذت‌ها است: «ما به تأخیر نیاز داریم، و حتی تأخیرهای کوچک می‌توانند بسیار مؤثر باشند.»

فراتر از خاموش کردن اینترنت و دوش آب سرد گرفتن، اولین قدم برای محدود کردن تمایلات خودویرانگرمان، تشخیص این است که آن‌ها را داریم. از برخی جهات، ما به عنوان یک فرهنگ، در درک این موضوع که همیشه به نفع خود عمل نمی‌کنیم، پیشرفت زیادی کرده‌ایم. اقتصاددان‌های رفتاری مانند دانیل کانمن، ریچارد ثالر و کاس سانستاین، مدل «هومو اکونومیکوس» (homo economicus) را به چالش کشیده‌اند، فردی عقلانی و خودگردان. آن‌ها مستند کرده‌اند که ما چقدر در واقع غیرمنطقی هستیم: ما به صندوق‌های بازنشستگی خود بی‌توجهیم، به برنامه‌های بیمه‌ی گران‌قیمت خود می‌چسبیم و روی کاناپه، غذاهای حاضری بی‌کیفیت را با ولع می‌خوریم. معادل این موضوع در تئوری سیاسی، «آگاهی کاذب» است: همانطور که توماس فرانک در کتاب «مشکل کانزاس چیست» (۲۰۰۴) بیان می‌کند، این معما مانند «مردان طبقه کارگر در شهرهای غرب میانه است که با رأی قاطع به نامزدی که سیاست‌هایش به شیوه زندگی آن‌ها پایان می‌دهد، منطقه آن‌ها را به «کمربند زنگ‌زده» تبدیل می‌کند، ضرباتی به افرادی مانند آن‌ها وارد می‌کند که هرگز از آن بهبود نخواهند یافت.»

اثرگذارترین راه‌حل می‌تواند درک منطق عمیق‌تر زیربنایی چیزی باشد که به عنوان انحراف رد می‌شود.

در بحث‌های رایج در مورد «رفاه»، با این حال، خودویرانگری می‌تواند خلاف شهود به نظر برسد. جنبش خودبهره‌وری تا حدودی با درک ضرورت غلبه بر عادات بد هدایت می‌شود، اما این مثبت‌اندیشی (که در توصیه «زندگی به بهترین شکل ممکن» خلاصه شده است) می‌تواند احساسات ما در مورد عدم کنترل و بی‌منطقی را نادیده بگیرد و باعث شود که بابت «ناراحتی عادی» خود احساس بدی داشته باشیم. در اینجا شبیه به لفاظیِ خودمدیریتی است که در مباحث رایج عصب‌شناسی فراگیر است: این فرض که اگر مسئله فیزیکی باشد، قابل‌حل است. روانکاوی، برعکس، به خوبی درک می‌کند که چگونه و چرا ما زیر عزم‌های آگاهانه خود می‌زنیم. روانکاوی به جای حذف این جنبه‌های خود، آن‌ها را به روشنایی می‌آورد، جایی که ما می‌توانیم آن‌ها را بهتر درک کنیم.

در واقع، درک منطق عمیق‌تر زیربنایی چیزی که به عنوان انحراف رد می‌شود، می‌تواند مؤثرترین راه‌حل باشد. محرک‌های OCD ممکن است ژنتیکی باشند، اما زمینه‌ای نیز هستند: شاید از سن کم به شما القا شده باشد که احساسات طبیعی‌تان [به‌ویژه خشم، و همچنین خواسته‌هایی که برآورده نشده یا پرخطر به نظر می‌رسند] سمی هستند. چنین شرطی‌سازی مانند یک نگهبان امنیتی خودخوانده ظاهر می‌شود و آن سمیت «سایه خود» را به درون هدایت می‌کند. جفری ام. شوارتز، روانپزشک مشهور و محبوب که طرفدار توانایی ما برای بازسازی مغزهای نوروپلاستیک‌مان[1] است، ترکیبی از آگاهی (یا ذهن‌آگاهی) آگاهانه از اجبارها را در عین حال فکر کردن به اینکه چرا آن‌ها رخ می‌دهند، توصیه می‌کند؛ رویکردی که قطعاً برای من مؤثر بوده است. اگرچه ممکن است در ظاهر کمتر توانمندساز به نظر برسد، اینجا به یاد باور ملانی کلاین می‌افتم که نیاز به جایگزینی خود ایده‌آل‌شده با خود واقعی‌مان را مطرح می‌کند، تا بتوانیم با واقعیت دشوار نقص‌های خود کنار بیاییم. برای مثال، می‌توانیم ترس عمیق از انتقام حسودانه را با دیدن آن به‌عنوان بازتاب خودمان خنثی کنیم – رویکردی که شاید مصاحبه من با بی‌بی‌سی را نجات می‌داد.

درک موضوع، به همدلی با خود منجر می‌شود. پذیرش واقعیت خودتخریبی، از قدرت آن می‌کاهد. گروس به من گفت: «ما باید با علائم خود کار کنیم به جای اینکه به «حالت عادی» برگردیم یا تصور کنیم که یک نوع معیار انسانی وجود دارد.» وظیفه این است که «چگونه علائم خود را در زندگی‌ای که می‌توانید آن را زندگی کنید و دوست داشته باشید، بگنجانید.»

شاید، پس ما نمی‌خواهیم تمایلات خودویرانگر خود را به طور کلی کنار بگذاریم. از قضا، تحلیلگران مشهوری مانند فروید و یونگ از مبارزات خود با خودویرانگری برای جرقه‌زدن به نوآوری و شکوفایی خلاقانه استفاده کردند؛ فرو رفتن در ناتوانی روان‌رنجورانه و آزاردهنده‌شان برای کار به آن‌ها کمک کرد تا این تمایلات را در همه ما درک کنند. یونگ دچار توهم می‌شد و صداهای آزاردهنده‌ای می‌شنید؛ که در شاهکار باورنکردنی‌اش با تصویرگری‌های فوق‌العاده، «کتاب سرخ»، مستند شده است که هم ناتوان‌کننده و هم زمینه‌ساز نوآوری بودند. نامه‌های فروید نشان می‌دهد که او در حدود ۴۰ سالگی با درک غیرقابل تحملی روبرو شد که نمی‌توانست به هدف نهایی زندگی‌اش، یعنی توضیح کل روانشناسی انسان بر اساس عملکرد فیزیکی مغز، دست یابد. او از «احساس افسردگی» شکایت کرد که به صورت «تصاویری از مرگ ... به جای جنون فعالیت همیشگی» ظاهر شد. او دریافت که نمی‌تواند سیگار کشیدن را ترک کند و «کاملاً قادر به کار کردن نیست»، و اعلام کرد که «در چنین مواقعی، بی‌میلی‌ام به نوشتن کاملاً بیمارگونه است.» اما بعد او به یک کشف رسید و فراتر از این پروژه علمی محدود به کاوش در مورد خیال‌پردازی‌ها و رویاها رفت. او نوشت: «علائم روانی، مانند رویاها، تحقق یک آرزو هستند»[2]، و متوجه شد که روان‌رنجوری‌هایش آرزوهای خاص خود را دارند. تنها زمانی که به آن‌ها توجه می‌کند، قادر به ابداع رشته روانکاوی می‌شود.

خودویرانگری ممکن است ناتوان‌کننده باشد، اما یک محرک نیز می‌تواند باشد. اغلب اوقات، موتور محرکِ بازدهی [و طنز] است. چیزی ارزشمند در مورد درهم‌تنیدگی‌های روان‌رنجورانه وجود دارد که باعث می‌شود بسیاری از شخصیت‌های فرهنگی قابل درک ما، همان کسانی باشند که هستند؛ من به جرج کاستانزا[3] در سریال تلویزیونی «ساینفلد» فکر می‌کنم.

آنوشکا گروس به من گفت: «اکثر افراد بسیار موفق، روی این مرز قرار دارند. راه رفتن روی مرز باریکی است بین دیوانه بودن و درخشان بودن.» شاید بهترین چیزی که می‌توانیم برای آن امیدوار باشیم، داشتن افرادی است که می‌توانیم برای نجات خودمان از دست خودمان به آنها اعتماد کنیم. به هر حال، برای مارسل پروست موثر بود. آنوشکا گروس گفت: «پروست یک کمال‌گرای مطلق بود و ناشر خود را دیوانه می‌کرد. اگر او را به حال خودش رها می‌کردند، چه کسی می‌داند چه اتفاقی می‌افتاد. اما این روند او بود، و خوشبختانه در مورد او، این امکان وجود داشت که کسی وارد شود و بگوید: ما همین الان چاپ می‌کنیم. وقتشه که متوقف بشی!»


درباره نویسنده:
الیان گلیزر؛ نویسنده و تهیه‌کننده رادیو است. کتاب‌های او شامل: «نخبگی: دفاعی ترقی‌خواهانه» (2020) و «مادری: کار ناتمام فمینیسم» (2022) می‌باشد. نوشته‌های او در نشریاتی مانند Guardian ، Prospect و London Review of Books منتشر شده است.


[1] اشاره به توانایی مغز برای تغییر و سازگاری با تجربیات جدید از طریق نوراپلاستیسیتی یا انعطاف‌پذیری عصبی است. این به معنای آن است که مسیرها و اتصالات عصبی در مغز می‌توانند با تمرین و آگاهی تغییر کنند. به عبارت دیگر، می‌توانیم الگوهای فکری و رفتاری خود را از طریق آگاهی و تمرین ذهن‌آگاهی به‌گونه‌ای تغییر دهیم که واکنش‌های جدید و سالم‌تری را در برابر محرک‌های مختلف ایجاد کنیم.
[2] این جمله به یکی از بینش‌های اساسی روانکاوی، به‌ویژه دیدگاه زیگموند فروید، اشاره دارد. فروید معتقد بود که علائم روانی (مانند اضطراب‌ها، وسواس‌ها و اختلالات عصبی) همانند رویاها به‌نوعی بازتاب و برآورده‌کننده تمایلات یا آرزوهای ناخودآگاه هستند. در اینجا به ایده‌ای اشاره می‌شود که اختلالات عصبی یا روانی نه صرفاً مشکلاتی برای از بین بردن، بلکه پیام‌هایی از ضمیر ناخودآگاه هستند که نیاز به بررسی و فهم دارند. این اختلالات روانی یا علائم، نوعی آرزوهای نهفته در خود دارند که اگر به آن‌ها توجه شود، می‌توانند پرده از خواسته‌های عمیق‌تر و سرکوب‌شده فرد بردارند. فروید پس از درک این موضوع، به جای تلاش برای سرکوب یا نادیده گرفتن این علائم، آن‌ها را به عنوان کلیدهایی برای فهم عمیق‌تر روان انسان پذیرفت و همین دیدگاه او را به ابداع روانکاوی هدایت کرد.
[3] یکی از ویژگی‌های برجسته جورج این است که اغلب در تلاش است از موقعیت‌های مختلف به نفع خود سوءاستفاده کند، اما بیشتر مواقع به مشکلات بزرگ‌تری برخورد می‌کند. او به دلیل شخصیت نوروتیک خود، مثال خوبی برای موضوعات مرتبط با اضطراب، وسواس و خودتخریبی است که با طنز و شوخ‌طبعی در سریال نمایش داده می‌شود.

منبع: Aeon