جدیدترین مطالب
فصلنامه «گام سوم» شماره ۱
در این شماره، مقالات متنوعی در موضوعات اقتصاد، آینده مشاغل، آیندهپژوهی، خانواده، تغییرات اقلیمی و سیاست به همراه بخشها نوشتار، شرح مفصل، گفتوگو و پروندهای با عنوان «شک عمیق» چاپ شده است.
راز زندگی بیش از ۱۲۰ سال چیست؟ نانوباتها!
با پیشرفت در نانوتکنولوژی و هوش مصنوعی افقهای جدیدی در تمدید عمر انسان گشوده میشود و میتوانیم ضمن بازسازی بدنهای خود، محدودیتهای زیستی را کنار بزنیم و به عمرهایی فراتر از تصور دست پیدا کنیم. اما چالشهای این ایده چیست؟!
سال ۲۰۲۵؛ نفوذ هوش مصنوعی در سیاست و دموکراسی
با ورود هوش مصنوعی به دموکراسی، سیاستورزی کارآمدتر و شخصیتر شده، اما تعصبات، سوءاستفاده و چالشهای اخلاقی نیز افزایش یافتهاند. آیا میتوان از این ابزارها برای تقویت عدالت بهره برد؟
چطور با خلق هنر، ارتباط عمیقتری با فرزندانمان برقرار کنیم؟
این مقاله بر اهمیت هنر و خلاقیت در زندگی خانوادگی تأکید دارد. نویسنده به چگونگی استفاده از هنر برای تقویت روابط با دخترانش و ایجاد لحظات ماندگار، تقویت خلاقیت و ساختن خاطرات ارزشمند میپردازد.
نویسنده: پیتر موکرجی مترجم: مرجان بختیاری ۵ دی ۱۴۰۳
چگونه محبت شما آینده فرزندانتان را میسازد؟
«دوستت دارم» جملهای است که شاید کمتر از آن استفاده کنیم، اما تأثیر آن بر زندگی فرزندانمان بینظیر است. در این مقاله، با ده دلیل علمی و عاطفی برای ابراز روزانه عشق به فرزندانتان آشنا میشوید و درک میکنید که چگونه این عادت ساده میتواند زندگی آنها را متحول کند.
این مطلب نوشتهای است از پیتر موکرجی که در تاریخ ۱۹ آگوست ۲۰۲۴ با عنوان
I Tell My Kids I Love Them Every Single Day
در وبسایت Medium منتشر شده است. ترجمه این مطلب توسط مرجان بختیاری انجام شده و در اختیار خوانندگان گرامی قرار میگیرد.
چند سال پیش در یک مسابقه مهم فوتبال بودیم...
پسرم که در آن زمان چهارده سال داشت، با افتخار دروازهبان تیم «الف» مدرسهاش بود. مسابقه خارج از خانه برگزار میشد، و بردن آن برایشان اهمیت زیادی داشت.
سباستین دروازهبان فوقالعادهای بود، و ما به او بسیار افتخار میکردیم.
من و همسرم جزو معدود والدینی بودیم که آن روز بیش از یک ساعت را طی کرده بودیم تا به زمین مدرسه حریف برسیم و از پسرهایمان حمایت کنیم.
بیشتر والدینی که کنار زمین جمع شده بودند، طبیعتاً طرفدار تیم میزبان بودند.
در حالی که همه بچهها مشغول گرم کردن بودند، من نتوانستم از تماشای مردی بلندقد، میانسال، با پالتویی بلند و پشمی به رنگ سرمهای که گرانقیمت به نظر میرسید و کفشهای شیک چرمی غافل شوم. او فقط چند قدم دورتر از ما ایستاده بود.
او با غرور و وقار ایستاده بود، دستهایش را در جیبش فرو کرده بود. مشخص بود که برای بودن در آنجا زمانی را از مسئولیتهای اجراییاش کنار گذاشته است و دورش چند پدر دیگر بودند که ظاهراً خوب او را میشناختند.
چند دقیقه مانده به شروع مسابقه، پسری کوچک و لاغراندام با موهای بلند و مجعد طلایی از زمین بیرون دوید و به سمت آن مرد بلندقد رفت.
پیشتر همان پسر را دیده بودم که با شوق فراوان روی زمین میدوید و ترکیبی از حرکات کششی و پرشی انجام میداد. او با لبخندی بر لب به مرد نگاه کرد و چیزی به او داد. فکر میکنم دستمال کاغذی استفادهشده بود... مشخص بود که پسرش است.
پسر سپس پاهای پدرش را در آغوش گرفت (آنقدر کوچک بود که فقط تا پاهایش میرسید) و سرش را به ران او تکیه داد، که این باعث شد مرد کمی تعادلش را از دست بدهد و به عقب تلوتلو بخورد. مرد به اطراف نگاه کرد، انگار کمی از این ابراز محبت آشکار پسرش خجالت کشیده بود.
پسر بعد از لحظهای پدرش را رها کرد و دوباره به سمت زمین دوید. اما بعد از چند قدم، برگشت و در حالی که عقبعقب میدوید، با صدای بلند فریاد زد:
«دوستت دارم، بابا!»
این صحنهای گرم و دلنشین بود که بلافاصله با آن ارتباط برقرار کردم.
مرد را نگاه کردم تا ببینم چگونه واکنش نشان میدهد، اما کنجکاوانه دیدم که چیزی نگفت. فقط به پسرش نگاه کرد.
پسر کوچک که حالا پهلوپهلو راه میرفت، چند بار دیگر هم نگاهی به پدرش انداخت. به نظر میرسید منتظر پاسخی از طرف او بود.
مرد سپس سرش را کمی بالا برد، به نوعی با «تکان دادن سر» انگار میخواست حرف پسرش را تأیید کند، اما طوری که انگار این حرف پسرش ارزش واکنشی بیشتر از این را نداشت.
کمی گیج شده بودم.
سپس نگاهی به پسر خودم انداختم که مشغول تمرین در دروازه بود، در حالی که مربیاش یک سری شوتهای سخت را به سمت او میزد.
احساس کردم که کمی کنار گذاشته شدهام، چون معمولاً وظیفه من بود که صبحهای یکشنبه وقتی برای باشگاه محلیاش بازی میکرد، او را گرم کنم. اما امروز مسابقه مدرسه بود.
چند دقیقه بعد، وقتی گرم کردن تیمها به پایان میرسید، آماده میشدیم تا به سمت یکی از دو انتهای زمین برویم؛ همان سمتی که قرار بود سباستین بعد از پرتاب سکه دروازهبانی را شروع کند.
در حین انتظار، دوباره آن مرد را دیدم. پسرش حالا کنار او ایستاده بود، به زمین نگاه میکرد و از بطریای که در دست داشت مینوشید. پدرش مشغول صحبت با چند نفر از پدرهای دیگر بود.
سپس داور سوت زد تا اعلام کند بازیکنان جوان باید برای شروع بازی آماده شوند.
دیدم که پسر کوچک بطریاش را روی زمین انداخت؛ درست شبیه کاری که بازیکنان حرفهای معمولاً با بطریهایشان در تلویزیون میکنند، و این مرا به لبخند واداشت. او چند قدم به سمت زمین جلو رفت و سپس برگشت تا دوباره به پدرش نگاه کند.
پدر که متوجه بود بازی در شرف شروع است، به پسرش گفت:
«مواظب شماره یازده باش؛ سریع است!»
پسر با صدای بلند جواب داد: «ممنون بابا! حتماً... دوستت دارم!»
انگار که مطمئن نبود پدرش دفعه اول صدایش را شنیده باشد. اما برای بار دوم هم پدر هیچ پاسخی جز یک طفره رفتن مرتب نداد:
«موفق باشی، جاناتان!»
میشد دید که لبخند پسر کوچک بهتدریج محو شد، درحالیکه برگشت و به سمت پست مدافع مرکزیاش رفت.
باز هم کنجکاو شدم. برایم عجیب بود که چرا این پدر حتی با یک حرکت کوچک محبتآمیز به پسرش پاسخ نمیدهد—هر چیزی—بهویژه وقتی که واضح بود پسرش دنبال نوعی بازخورد محبتآمیز از اوست.
اما من چه کسی بودم که قضاوت کنم؟
من که آنها را نمیشناختم. شاید چیز دیگری در جریان بود. مشخص بود که پسر کوچک پدرش را میپرستید، اما در آن لحظه کوتاه میشد ناامیدیاش را هم دید و هم احساس کرد. لااقل در آن لحظه، برای من واضح به نظر میرسید.
سپس به سمت دروازهای که قرار بود پسرم بازی را از آنجا شروع کند رفتیم. او قبلاً در موقعیتش ایستاده بود. به سمت ما نگاه کرد. میدانست که همیشه تا جایی که بتوانیم در کنار او خواهیم بود تا در هر مسابقهای که بتوانیم، حمایتش کنیم.
گاهی برای یک دروازهبان، ایستادن در یک سوی زمین میتواند با تنهایی همراه باشد، و ما عاشق تماشای بازی او بودیم، البته.
صدایش زدم «آمادهای، سب؟»
با یکی از دستکشهای دروازهبانیاش علامت لایک داد.
بلند گفتم «دوستت دارم!»
او هم با لبخندی بزرگ و صدای بلند پاسخ داد... «منم دوستت دارم!»
این چیزی بود که در هر مسابقه بین ما رد و بدل میشد. اغلب، در شروع نیمه دوم هم همین را میگفتیم. میدانستم که برایش مهم است، و برای من هم معنای زیادی داشت.
این مانند یک آیین بود، اما آیینی صادقانه و از صمیم قلب. او همیشه با خوشحالی لبخند میزد و بدون شک از آن چند کلمه ساده چیزی میگرفت تا در روز مسابقه بهتر عمل کند، چون میدانست که ما آنجا هستیم تا همراهش باشیم و دوستش داریم.
همچنین، برایم کوچکترین اهمیتی نداشت که دیگران ممکن است چه فکری کنند...
چرا گفتن «دوستت دارم» به فرزندانتان بهطور منظم اینقدر مهم است؟
ما بهطور طبیعی از طریق نحوه تعاملاتمان با فرزندان، به آنها نشان میدهیم که چقدر دوستشان داریم. صرف وقت باکیفیت با آنها، لذت بردن از تجربههای مشترک، تغذیه و مراقبت از آنها، و نشان دادن محبت فیزیکی، همگی از روشهای بسیار مهم برای انتقال عشق هستند.
اما پس از مدتی، فرزندان ممکن است این اقدامات را بدیهی بپندارند. به همین دلیل گفتن یک «دوستت دارم» ساده میتواند بهعنوان یادآوری عمل کند و عشقی که از طریق رفتارهایمان بهطور مرتب منتقل میکنیم را تقویت کند.
این دو کلمه میتوانند معنای بسیار زیادی برای یک کودک داشته باشند. با این حال، والدین اغلب از اهمیت واقعی بیان این جمله در هر روز غافل میشوند.
برای من، جهان امروز برای جوانانی که در حال رشد هستند، پیچیدهتر و بیثباتتر به نظر میرسد، بهویژه در مقایسه با زمانی که خودم کودک بودم. آینده نامطمئنتر است و فشارها بر آنها بهنظر بیشتر شده است.
احتمالاً کودکان امروزه بیش از هر زمان دیگری به حمایت عاطفی والدینشان نیاز دارند تا زمانی که کاملاً آماده شوند تا خانه را ترک کنند.
عشق ما میتواند نقش کلیدی در نحوه رشد سلامت روانی آنها در آینده داشته باشد و دلایل زیادی برای این موضوع وجود دارد.
دکتر جنیفر ای. لانسفورد، روانشناس، در مقالهای که اخیراً در Psychology Today منتشر کرده، بیان میکند:
یکی از مهمترین مسئولیتهای والدین این است که به فرزندانشان احساس دوستداشتن و پذیرفته شدن بدهند. کودکانی که احساس میکنند والدینشان آنها را دوست دارند و میپذیرند، نهتنها روابط بهتری با خانواده، بلکه با همسالانشان نیز دارند. در مقابل، کودکانی که احساس میکنند توسط والدینشان طرد شدهاند، در زمینههای اجتماعی، عاطفی و رفتاری، سازگاری بدتری دارند، حتی در بزرگسالی.
چندین مطالعه که طی سالها انجام شدهاند، پیشنهاد میدهند که رابطه مستقیمی بین میزانی که والدین عشق خود را به فرزندانشان ابراز میکنند و میزان توانایی این ابراز عشق در کاهش مشکلات احتمالی روانشناختی و اجتماعی در آینده وجود دارد.
کودکانی که در دوران اولیه زندگی از والدینشان عشق و محبت دریافت میکنند، احتمالاً بیشتر به بزرگسالانی با تعادل عاطفی تبدیل میشوند.
پس از بحث در مورد این موضوع با بسیاری از افراد طی سالها و مطالعه مطالب متعدد در این زمینه، نکات زیر بهطور مداوم بهعنوان مرتبطترین موضوعات ظاهر میشوند. بهعنوان یک والد، این نکات برای من کاملاً منطقی هستند:
۱۰ دلیل اصلی برای اینکه باید به طور منظم به فرزندانتان بگویید «دوستت دارم»:
۱- تقویت رابطه: این جمله ساده، یادآوری مهمی است که پیوند عاطفی ما با فرزندانمان را تقویت میکند.
۲- ایجاد پایهای محکم: حس پایداری و امنیت ایجاد میکند و پایه عاطفیای فراهم میآورد که فرزندان میتوانند بر اساس آن اعتماد به نفس و عزت نفس خود را بسازند—عواملی که در زندگی آینده بسیار حیاتی خواهند بود.
۳- سلامت روان: دانستن اینکه مورد محبت هستند، اضطراب و استرس را کاهش میدهد (بهویژه در دنیای پرآشوب و ناقص امروز) و به آنها کمک میکند تا برای مقابله با احساسات منفی و چالشهای آینده تابآوری لازم را بسازند.
۴- پایه علمی: بسیاری از مطالعات نشان دادهاند که کودکانی که احساس عشق و حمایت از سوی والدین خود دارند، احتمال بیشتری برای داشتن ذهنیتی سالم، موفقیت در مدرسه و توسعه مهارتهای اجتماعی بهتر در بزرگسالی دارند.
۵- عشق بهعنوان یک ارزش: وقتی کودکی احساس کند که مورد محبت و ارزش والدینش است، میآموزد خودش و دیگران را نیز ارزشمند و دوستداشتنی بداند. جهان امروز بیش از هر زمان دیگری به افرادی که اهمیت قائل باشند نیاز دارد، و این با یادگیری عشق شروع میشود: وقتی کسی را دوست داریم، به او اهمیت میدهیم... وقتی خودمان را دوست داریم، از خودمان مراقبت میکنیم... وقتی دنیا را دوست داریم، به آن توجه میکنیم.
۶- تعامل اجتماعی: هوش هیجانی (EQ) فرزندان به طور طبیعی وقتی توسعه مییابد که مهربانی و همدلی را درک کنند. وقتی بدانند که عشق چقدر میتواند حس خوبی به آنها بدهد، از تاثیر عشق خود بر دیگران قدردانی میکنند. این موضوع به ایجاد روابط بهتر و دوستیهای قویتر کمک میکند و پایهای ارزشمند برای وقتی فراهم میشود که خودشان در آینده خانواده تشکیل دهند.
۷- حس خوشایند: فکر کنید وقتی کسی که دوستش دارید به شما میگوید دوستتان دارد، چه حس فوقالعادهای ایجاد میشود. این تجربه مثبت شبیه دریافت یک «هدیه عاطفی» است. شادی و خوشحالی ایجاد میکند و روحیه ما را بالا میبرد. این همان حسی است که فرزندانمان تجربه میکنند.
۸- رفع تردید: ممکن است والدین فرزندانشان را دوست داشته باشند، اما اگر مرتباً این موضوع را نگویند، طبیعت کودکان چنین است که نه فقط محبت والدینشان را بدیهی ندانند، بلکه حتی گاهی در مورد اینکه آیا دوستداشتنی هستند، تردید کنند. ما نمیتوانیم فرض کنیم که فرزندان همیشه میدانند که دوستشان داریم. باید این را تا جای ممکن به آنها یادآوری کنیم.
۹- محیط امن: وقتی کودکان از والدینشان میشنوند که دوستشان دارند، احساس میکنند که بخشی از چیزی بسیار بزرگتر از خودشان هستند. آنها حس میکنند که جزئی از یک خانواده و محیطی امن و قابلاعتماد هستند. همچنین احتمال بیشتری دارد که با ما صحبت کنند و رازهایشان را با ما در میان بگذارند، چون احساس امنیت و راحتی میکنند.
۱۰- شجاعت: داشتن عشق در کنارشان به فرزندان کمک میکند که با شجاعت با چالشها روبرو شوند، ریسک کنند و بدانند که اگر شکست بخورند، جایی امن برای بازگشت دارند و میتوانند دوباره تلاش کنند. آنها میدانند که در هر شرایطی میتوانند روی عشق و حمایت والدینشان حساب کنند.
این جمله شاید فقط چند کلمه باشد، اما گفتن «دوستت دارم» به فرزندانتان هر روز میتواند تاثیر عمیقی بر زندگی آنها، چه در حال و چه در درازمدت، داشته باشد.
این حرف هیچ هزینهای برای ما ندارد، اما میتواند انبوهی از مثبتاندیشی و انرژی خوب به فرزندانمان هدیه دهد.
درباره نویسنده:
پیتر موکرجی؛ نویسنده کتاب «چند کلمه حکیمانه» (A Few Wise Words)