جدیدترین مطالب
فصلنامه «گام سوم» شماره ۱
در این شماره، مقالات متنوعی در موضوعات اقتصاد، آینده مشاغل، آیندهپژوهی، خانواده، تغییرات اقلیمی و سیاست به همراه بخشها نوشتار، شرح مفصل، گفتوگو و پروندهای با عنوان «شک عمیق» چاپ شده است.
صنعت بازی و شمشیر دو لبه هوش مصنوعی
بازیهای ویدیویی با قدرت هوش مصنوعی سریعتر تولید میشوند، اما این موضوع چه تاثیری بر کیفیت بازیها و آینده شغلی هنرمندان و کارگران صنعت بازیسازی دارد؟ این مقاله شما را به عمق این چالش میبرد.
بایدها و نبایدهای اشتغال نوجوانان
اشتغال نوجوانان میتواند فرصتی برای یادگیری مهارتهایی مثل مدیریت زمان یا تقویت اخلاق کاری باشد یا میتواند به کابوسی تبدیل شود. همه آنچه والدین باید بدانند را اینجا بخوانید.
پایان اینفلوئنسرها
در جهانی که اینفلوئنسرها در حال افزایش بیرویه هستند و دامنه توجه انسان کمتر از چند ثانیه شده است، چه اتفاقی برای ارزش واقعی محتوا خواهد افتاد؟ این مقاله به بررسی اشباع شبکههای اجتماعی از اینفلوئنسرها و تأثیر آن بر کیفیت ارتباطات و فرهنگ دیجیتال میپردازد.
نویسنده: بک نوایس مترجم: نیوشا امیدی ۲۸ مهر ۱۴۰۳
چگونه با مطالعه زیاد به بیراهه نرویم
آیا دانستن بیش از حد میتواند ما را از زندگی واقعی دور کند؟ این مقاله نگاهی به چالشهای ناشی از انباشت دانش دارد.
این مطلب نوشتهای است از بک نوایس که در تاریخ ۲۷ ژانویه ۲۰۲۴ با عنوان
The Curse of Knowledge: The Danger of Studying Too Much
در وبسایت Medium منتشر شده است. ترجمه این مطلب توسط نیوشا امیدی انجام شده و در اختیار خوانندگان گرامی قرار میگیرد.
در راه ایستگاه اتوبوس، میتوانستم از فاصله حدود ۲۰۰ متری اتوبوس را ببینم، حتی قبل از طلوع آفتاب در حدود ساعت ۵:۳۰ صبح. اگر سریعتر میدویدم، هنوز میتوانستم به موقع برسم. در کل، رفت و آمد من به محل کار، که شامل قطار و یک اتوبوس دیگر برای مرحله نهایی بود، سه ساعت در روز طول میکشید. در کولهپشتیام، همیشه سه کتاب حمل میکردم تا اینکه یک کیندل خریدم. به یاد دارم که سعی کردم کاغذی را که فکر میکردم پوششی حفاظتی برای صفحهنمایش دستگاه است، بکنم، اما متوجه شدم که کیندل در حال کار است و صفحهنمایشش کاملاً شبیه کاغذ واقعی است.
روتین رفت و آمد من به محل کار مانند بسیاری از افرادی بود که محل زندگیشان در شهر کوچک Mauá زندگی بود و در سائوپائولو پایتخت برزیل کار میکردند. مادرم این کار را بیش از چهل سال انجام داد و من فقط ده سال این روتین را دنبال کردم، زیرا موعظه همیشگی خانم کلودیا زندگی مرا تغییر داد:
باید درس بخوانی تا در زندگی کسی شوی. وقتی همسن تو بودم، لباسها را کنار رودخانه میشستم تا کتابهایم را بخرم.
من هر هفته این جمله را میشنیدم و باید اعتراف کنم که از درس خواندن خوشم نمیآمد. وقتی اولین شغل خود را پیدا کردم، فهمیدم که مادرم حق داشت: من مسنترین فرد در گروه ۳۰ نفره از کارآموزان بودم که همه از من باهوشتر بودند. تقریباً همه آنها قبل از ورود به بهترین دانشگاههای برزیل، در یک مدرسه معتبر در پایتخت تحصیل کرده بودند. احساس میکردم که هیچ شانسی برای برجسته شدن ندارم مگر اینکه «زمان از دست رفته را جبران کنم». در این مسیر بود که کتابها به بخش جداییناپذیر زندگی من تبدیل شدند.
بیست سال و بیش از صد کتاب بعد، خود را در حال تأمل بر یک سفر تحولآفرین میبینم. کتابها، آن همراهان همیشگی، قدرت تغییر زندگی ما را به روشهای غیرمنتظره دارند. امروز این سفر را به اشتراک میگذارم و نشان میدهم که چگونه گاهی اوقات حتی جستجوی دانش میتواند ما را به مسیرهایی شگفتانگیز ببرد، گاهی حتی ما را به شکلی تغییر دهد که انتظارش را نداشتیم؛ و نه همیشه به سمت بهتر. این روایت فقط درباره خود کتابها نیست، بلکه درباره تأثیر عمیقی است که آنها بر زندگی من داشتهاند، در تمام پیچیدگیهای ظریف آن.
بیداری حس انتقادی
داستان من با کتابها از فلسفه شروع میشود. من از آن دسته افرادی هستم که میخواهند بفهمند «چرا» چیزها اینگونه هستند. در مدرسه با معلمانی که فقط مطالب را منتقل میکردند مشکل داشتم، اما با کسانی که «چرا»ی پشت چیزها را توضیح میدادند، خوب کنار میآمدم. و چه رشتهای بهتر از فلسفه برای توضیح همهچیز، حتی آنچه که قابل توضیح نیست؟
مقالهای از «انجمن پژوهشگران اینترنت» نشان میدهد که فلسفه چیزی بیش از فقط کتابهای قدیمی و نظریههای پیچیده است. فلسفه به نوعی یک ماجراجویی فکری است که خوانندگان را دعوت به سفری از پرسشگری و تفکر انتقادی میکند. تصور کنید فلسفه مانند یک باشگاه ورزشی ذهنی است که در آن به جای بلند کردن وزنه، شما ایدهها را بلند میکنید و ذهن خود را به چالش میکشید تا رشد کند. این دیدگاه تازه، فلسفه را از یک رشته صرفاً دانشگاهی به یک کاتالیزور پویا برای تأملات عمیق تبدیل میکند.
فلسفه من را به سمت بلاغت و منطق کشاند. من در دانشگاه منطق ریاضی داشتم، اما همیشه آن را خیلی انتزاعی میدانستم. فهمیدن مکانیزم «جدول ارزش»[1] سخت نیست، اما چرا چیزها به این شکل هستند؟
کتابی با عنوان «مقدمهای بر منطق» نوشته اروینگ ام. کوپی این موضوع را با پرداختن به آن در سطح زبان روزمره برای من روشن کرد. تا به امروز، من اغلب از استدلالهای قیاسی متناقض استفاده میکنم تا به مردم نشان دهم که ما به اندازهای که فکر میکنیم منطقی نیستیم.
استدلال قیاسی:
- همه مردان فانی هستند.
- سقراط یک مرد است.
- بنابراین سقراط فانی است.
استدلال قیاسی متناقض:
- هر چیزی که نادر باشد، گرانقیمت است.
- یک خودروی ارزان و خوب نادر است.
- بنابراین، یک خودروی ارزان و خوب گرانقیمت است.
«بنابراین، یک خودروی ارزان و خوب گرانقیمت است؟» چگونه چنین چیزی ممکن است؟ وقتی با نتیجهای چنین متناقض مواجه میشویم، میدانیم که یک چیزی اشتباه است. اما اغلب به همین شکلهای نادرست استدلال میکنیم و چون نتیجه به نظر غیرمعقول نمیآید، از کنار آن بهسادگی میگذریم. من معمولاً از این استدلالهای قیاسی برای نشان دادن محدودیتهای عقلانیت خود استفاده میکنم.
اما علاقه من به فلسفه خیلی زود گذشت. من به مطالعه متون فیلسوفان کلاسیک مانند ایمانوئل کانت پرداختم، اما پس از گذراندن سه روز برای فهمیدن چند صفحه اول کتاب «نقد عقل محض»، فهمیدم که این رشته برای من نیست، بهویژه وقتی فهمیدم که آلبرت اینشتین این کتاب را در ده سالگی مطالعه کرده بود!
«من ثروتمند شدن را نمیخواهم، اصلا اهمیتی نمیدهم.» این دومین جملهای بود که بیشترین تکرار را توسط مادرم داشت. با شنیدن این جمله در دوران کودکی، واقعا به پول اهمیت نمیدادم. در دو شغل اولم، از مادرم خواستم 100٪ حقوقم را اهدا کند و به مدت چهار سال متوالی، 80٪ درآمدم را به او تحویل دادم، به خصوص پس از ورشکستگی کسب و کار پدرم که او را قادر به بازگشت به درآمد مشابه نکرد. حتی پس از نقل مکان، هزینه تحصیل فیزیوتراپی خواهرم را پرداخت کردم. اما امروز، آیا پول برای من مهم است؟ بله! بسیار مهم. و دیدگاه من در این مورد پس از خواندن کتاب «پدر پولدار پدر فقیر» تغییر کرد.
چرا دانستن بیشتر همیشه به معنای درآمد بیشتر نیست
«پدر پولدار پدر فقیر» اثر رابرت کییوساکی کتابی تأثیرگذار است که دیدگاهی انقلابی در مورد امور مالی شخصی ارائه میدهد و رویکردی مثبت و فعال در قبال پول را برجسته میکند. این کتاب با تشویق خوانندگان به فراتر رفتن از ذهنیت «رقابت موشها»، یک چرخه معیوب کار کردن برای پول بدون رسیدن به آزادی مالی واقعی، تفکر متعارف را به چالش میکشد.
کییوساکی بر اهمیت سواد مالی تأکید میکند و مردم را تشویق میکند تا نحوه عملکرد پول را یاد بگیرند، سرمایهگذاری کنند و جریانهای درآمد غیرفعال ایجاد کنند، نه اینکه صرفاً به حقوق خود تکیه کنند. او ذهنیت بسیاری از کارمندان که اغلب احساس میکنند توسط کارفرمایان خود استثمار میشوند را نقد میکند و استدلال میکند که این دیدگاه محدود، رشد مالی و شخصی را مانع میشود (من نیز قبلاً چنین کارمندی بودم). در عوض، او پیشنهاد میکند که افراد مسئولیت سلامت مالی خود را بر عهده بگیرند، به دنبال آموزش مالی و فرصتهای سرمایهگذاری برای ایجاد ثروت باشند.
بسیاری از همکاران من مرا فردی باهوش میدانند، اما این تصور، به جای اینکه یک تعریف باشد، سالهاست مرا آزار میدهد. من شاهد افرادی بودم که به ظاهر کمتر باهوش بودند، اما درآمد بسیار بیشتری کسب میکردند. این درک مرا به یک درس مهم از «پدر پولدار پدر فقیر» بازگرداند: برای کسب درآمد، باید هنر ساختن آن را یاد گرفت. امروز، من میفهمم که صرف دانش فکری کافی نیست؛ همچنین باید قوانین متمایز و عملی بازار را درک کرد تا واقعاً ثروت را جذب کرد. آیا هنوز هم میخواهم ثروتمند شوم؟ بله، اگرچه میدانم نیازی به آن ندارم و شاید شما هم نیازی نداشته باشید.
مطالعات اخیر نشان میدهد که افزایش خوشبختی از درآمد در حدود 100هزار دلار در سال در ایالات متحده ثابت شده است. در حالی که ثبات مالی یک عامل رفاه است، عوامل دیگری مانند تعادل کار و زندگی، روابط معنادار و دستاوردهای شخصی برای داشتن یک زندگی رضایتبخش ضروری هستند. بنابراین، برای بسیاری از آمریکاییها، تعقیب ثروت افراطی برای داشتن یک زندگی کامل ضروری نیست. خوشبختی و کیفیت زندگی اغلب بیشتر به این عوامل ناملموس مرتبط هستند تا به صرف انباشت ثروت. به عنوان مثال، داشتن دو روز تعطیل کامل در آخر هفته با تأثیر افزایش قابل توجه درآمد قابل مقایسه بود.
اما بیش از بیست سال طول کشید تا پس از خواندن «پدر پولدار پدر فقیر»، بهتر بفهمم که چرا مادرم چنین دیدگاهی نسبت به پول داشت. دوست من (ادوان تیکسیرا) در یک گفتوگوی کافهای سال گذشته گفت، آموزههای کاتولیک تعهد به فقر را برمیگزیند. و اذعان کرد اگر به سخنرانیهایی که در کلیساهای کاتولیک میشنویم توجه کنیم، همه آنها بار معنایی منفی درباره پول دارند. حتی تحت تأثیر چند لیوان نوشیدنی، این موضوع بسیار منطقی به نظر میرسید.
یک اثر جانبی غیرمنتظره از تلاش من برای کسب دانش از طریق کتابها، تغییر در دیدگاه من و مادرم بود. دیدگاههای متفاوت ما در مورد پول در مقایسه با تأثیری که خواندن «ژن خودخواه» بر زندگی مذهبیام گذاشت، هیچ چیز نیست.
همکاری چیست؟
در «ژن خودخواه»، «ریچارد داوکینز» مثالی از غزال تامسون را مورد بحث قرار میدهد که به طور همزمان با چهار پا به صورت عمودی در هوا میپرد، اغلب زمانی که یک شکارچی مانند شیر یا چیتا در نزدیکی است. در نگاه اول، ممکن است این عمل به نظر برسد که شکارچی را به خود جذب میکند، به طوری که بقیه گله بتوانند فرار کنند. با این حال، اغلب اوقات، غزال پرنده فرار میکند. این رفتار، که به عنوان «پریدن» شناخته میشود، به عنوان یک علامت برای شکارچیان تفسیر میشود که غزال هوشیار است و گرفتن آن دشوار خواهد بود.
ایده این است که غزال با نشان دادن واضح تناسب اندامش، شکارچی را از تعقیب خود منصرف میکند، زیرا شکارچی تشخیص میدهد که تلاش برای گرفتن چنین حیوان چابک و هوشیاری هدر دادن انرژی خواهد بود. داوکینز استدلال میکند که این رفتار، اگرچه در ابتدا به نظر میرسد خودخواهانه یا ضد بهرهور باشد، در واقع به نفع فرد (در این مورد، غزال) است زیرا شانس بقای آن را افزایش میدهد.
استدلال در "ژن خودخواه" بسیار تحریکآمیز است. با شروع از این اصل که بزرگترین خوبی ما زندگی است و با در نظر گرفتن اینکه تنها چیزی که قادر به غلبه بر مرگ است، ژن است، داوکینز کتاب شگفتانگیزی نوشت که ما را به این باور میرساند که تمام رفتارهای ایثارگرانه در اصل، از منظر ژن، خودخواهانه هستند.
برای مادرم، رفتن به کلیسا برای شرکت در مراسم، یک عمل بخشش است. برای سزاوار بودن همه آنچه که آرزو دارد، باید به خدا و کلیسا ببخشد. اما پس از خواندن «ژن خودخواه» ریچارد داوکینس، من هرگز همکاری را به همان شیوه ندیدم. میدانم که جان خود را برای همسر و دخترم میدهم. اما وقتی به آن فکر میکنم، چیزی به من میگوید که این ژنهای من است که به من میگویند که با انجام این کار، اطمینان حاصل میکنم که دخترم به خوبی توسط مادرش مراقبت خواهد شد، در نتیجه شانس انتقال ژن من را افزایش میدهد.
با تأمل در ایمانم، در کلمات آلبرت اینشتین همنوایی مییابم:
تنها دو راه برای زندگی کردن وجود دارد. یکی این است که گویی هیچ چیز معجزه نیست؛ دیگری این است که گویی هر چیزی معجزه است.
همانطور که خود را وقف این داستان میکنید، یک معجزه در کیهان در حال رخ دادن است. در این فاصله کوتاه، ما تقریباً 44800 کیلومتر را در اطراف خورشید طی خواهیم کرد، که معادل بیش از یک سفر کامل در اطراف محیط زمین است، که حدود 40075 کیلومتر است. امیدوارم لذت ببرید.
من افراد کمی را میشناسم که "ژن خودخواه" را خواندهاند و حتی کمتر کسی را میشناسم که از این موضوع آگاه باشد که اصطلاح "میم" از این کتاب سرچشمه گرفته است. ریچارد داوکینز مفهوم "میم" را در "ژن خودخواه" معرفی کرد تا توصیف کند چگونه ایدهها و رفتارهای فرهنگی میان مردم گسترش و تکامل مییابند، درست مانند انتقال ژنتیکی در زیستشناسی. یک میم میتواند یک آهنگ، یک ایده، یک شعار یا حتی یک سبک مد باشد که از فردی به فرد دیگر در یک فرهنگ تکثیر میشود. داوکینز فرض میکند که درست همانطور که سازگارترین ژنها در تکامل بیولوژیکی زنده میمانند، موثرترین میمها در تکثیر و حافظه تمایل دارند در فرهنگ انسانی باقی بمانند و گسترش یابند.
تا سال 2010، با گذراندن 10 سال در زمینه فناوری، آگاه بودم که بسیار بیشتر از سایر کارآموزان هوشمندی که در بهترین دانشگاههای برزیل تحصیل میکردند، رشد حرفهای داشتهام. تا آن زمان، همچنین کتابهایی در مورد برنامهنویسی شیگرا، کامپایلرها، بازسازی و چند کتاب فنی دیگر خوانده بودم که مرا در محل کار غیرقابل تحمل میکرد. همه چیز اشتباه بود، هیچ چیز مانند آنچه یاد گرفتم نبود و من چیزی را تجربه کردم که برای بسیاری از افراد درسخوان اتفاق میافتد: «ناامیدی متخصص».
ناامیدی متخصص
در سال 2013، Four Square بر دنیای دیجیتال حاکم بود. من و همکارانم، متخصصان این زمینه، آن را از نظر فنی ناقص میدانستیم. با الهام از «نقطه عطف» مالکوم گلدول، من یک برنامه اجتماعی را تصور کردم که بر تبلیغات واقعی متمرکز بود، در مقابل تقلب مکرر در بازار.
ایده ما ساده بود: کاربران معاملات تأیید شده را به اشتراک میگذاشتند، با انگیزه یک سیستم بازیسازی که به آنها اجازه میداد پروفایلهای خود را به عنوان متخصصان معامله غنی کنند. پس از یک سال توسعه و پالایش، اپلیکیشن ما که از نظر فنی برتر از Four Squareبود، راهاندازی شد. انتظارات بالا بود، به ویژه پس از اینکه مقالهای در وبسایت معروف برزیلی، Mac Magazine، منتشر شد که در چند ساعت ۲۰۰۰ کاربر را جذب کرد.
با این حال، چند هفته بعد، پایگاه داده تبلیغات ما همچنان خالی بود. کمبود تعامل کاربران مانند یک دوش آب سرد بود. بدون اینکه فراتر از دانش فنی خود جستجو کنیم، چند ماه بعد تسلیم شدیم.
همزمان با این وضعیت، من با یک مانع بهرهوری در محل کار مواجه شدم. پروژهها قبل از تکمیل، تحت تأثیر کمالگرایی من راکد ماندند. طراحی هرگز به اندازه کافی خوب نبود، کد همیشه میتوانست بهتر باشد و حتی مدیرعامل شرکت هم چیزی نمیدانست.
یک روز، برای ناهار با یک مشاور باتجربه، رئیس سابق یک شرکت بزرگ در برزیل و مدیرعامل شرکتی که در آن کار میکردم دعوت شدم. مکان انتخابی یکی از پیچیدهترین رستورانهای سائوپائولو بود، جایی که احساس میکردم خارج از مکان هستم.
مشاور، به صراحت و مهارت روایی خود مشهور بود و به سرعت به اصل مطلب رسید. آن روز، سخنان او شوکآور بودند: برای اولین بار، کسی رو در رو مرا مغرور خطاب کرد. او حتی فراتر رفت و گفت که اگر مسئول بود، به دلیل رفتار من در جلسات متعدد، مرا اخراج میکرد.
این انتقاد شدید تأثیر عمیقی بر من گذاشت. در سالهای بعد، از تعامل با آن مشاور اجتناب کردم و در نهایت شرکت را ترک نمودم. زمان گذشت و من برای غلبه بر این نقصهای شخصی تلاش کردم. با این حال، در سال 2022، آن مشاور درگذشت و تصویر منفی را که در چشمش ساخته بودم با خود برد. برای همیشه باید با آن زندگی کنم.
«ناامیدی متخصص» یک پدیده روانشناختی و جامعهشناختی است که میتواند در متخصصان بسیار ماهر و باتجربه در زمینههای تخصصی خود رخ دهد. این حالت با احساس دلسردی یا ناامیدی مشخص میشود و زمانی به وجود میآید که واقعیت عملی حرفه آنها با انتظارات ایدهآل یا استانداردهای نظری بالایی که آموختهاند و درونی کردهاند مطابقت ندارد.
«ناامیدی متخصص» یک مرحله طبیعی در توسعه حرفهای بسیاری از متخصصان است و اکنون به شما نشان خواهم داد که چگونه بر این مرحله غلبه کردم.
گوش دادن فعال
سالها مسئول محصولی بودم که مدتی طول کشید تا راهاندازی شود. من این کار را آنقدر طولانی انجام داده بودم که به طور غریزی برخی از چیزهایی را که کارایی داشتند و برخی را که نداشتند، میدانستم. با این حال، افراد جدید این زمینه را نداشتند و علاوه بر نقش مدیریتیام، در بحث نیز بسیار خوب هستم. در نتیجه، تقریباً هرگز با نظرات افراد جدید موافق نبودم، و باعث شد خیلی زود از به اشتراک گذاشتن افکار خود دست بکشند. اوضاع زمانی بدتر شد که فهمیدم مردم اغلب ترجیح میدهند در تیم یک دوست قدیمیتر از من کار کنند. اما به جای ناراحت شدن از این موضوع، تصمیم گرفتم کمک بخواهم.
دوستم مرا دعوت کرد تا در جلسات تیمش بنشینم. در طول این جلسات، یک چیز توجه مرا جلب کرد. او اغلب سؤالهای بیشتری میپرسید تا اینکه اظهار نظر کند. او دائماً نه تنها در مورد آنچه دیگران فکر میکردند، بلکه در مورد اینکه چرا به آن فکر میکردند، پرسوجو میکرد. او یک روز به من گفت: «شما باید بیشتر گوش کنید و کمتر صحبت کنید» و آن کریسمس، او کتاب «گفتگوهای حیاتی» را به من هدیه داد.
این یک حقیقت ساده است که مردم متفاوت هستند. آنچه ممکن است چندان واضح نباشد این است که چگونه این تفاوتها دیدگاههای جهان ما را شکل میدهند و در طول مکالمات فیلتر ایجاد میکنند. همانطور که گوش میدهیم، سعی میکنیم آنچه گفته میشود را در مدلهای ذهنی خود جای دهیم، اغلب قطعاتی را پیدا میکنیم که به نظر نمیرسد متناسب باشند. این تعارض درک شده ما را در حالت دفاعی قرار میدهد، مانع از گوش دادن ما میشود و ما را وادار به فکر کردن در مورد اینکه چه چیزی بگوییم میکند. در طول روز این تمرین را انجام دهید: به طور آگاهانه لحظاتی را که متوجه میشوید در حال فکر کردن به کلمات بعدی خود هستید، مشاهده کنید.
وقتی بیشتر روی دفاع از دیدگاه خود تمرکز داریم، فرصت بزرگی را برای تمرین همدلی از دست میدهیم. با کنترل فیلترهای خود و میل به پاسخ دادن، میبینیم که گفتگوی مؤثر اغلب به معنای کمک به دیگران برای بیان آنچه تلاش میکنند بگویند است، که اغلب به دلیل ترس، در بیان آن دچار مشکل میشوند.
«گفتگوهای حیاتی: ابزارهایی برای گفتگو در مواقعی که شرایط حساس است» یک راهنمای عملی برای رسیدگی به گفتگوهای مهم و بالقوه دشوار است. یکی از ایدههای اصلی کتاب، مفهوم «سکوت یا خشونت» است که نحوه واکنش مردم تحت فشار را توصیف میکند: یا عقبنشینی به سکوت (اجتناب از بحث) یا توسل به خشونت کلامی (استدلالهای تهاجمی یا حمله به طرف مقابل). این رفتار به ویژه زمانی رایج است که شرایط حساس باشد، یعنی زمانی که گفتگوها از اهمیت زیادی برخوردار باشند و نتیجه آنها بتواند تأثیر قابل توجهی داشته باشند.
این کتاب مفهوم «انتخاب احمقانه» را معرفی میکند، یعنی باور نادرستی که ما باید بین حفظ آرامش (سکوت کردن) و پیروزی در بحث (روی آوردن به خشونت) یکی را انتخاب کنیم. کتاب استدلال میکند که امکان برقراری گفتگوهای صادقانه و محترمانه بدون رفتن به این دو افراط وجود دارد. برای دستیابی به این هدف، نویسندگان پیشنهاد میکنند که یک «حوضچه معنا» ایجاد کنیم؛ فضایی مشترک از درک و احترام متقابل که در آن همه طرفها احساس امنیت کنند تا نظرات و احساسات خود را بیان کنند. این روش باعث درک بهتر و تصمیمگیریهای مطلوبتر میشود.
یکی از درسهای ارزشمندی که از کتاب «گفتگوهای حیاتی» آموختهام، این است که آنچه را که میشنوم به زبان خودم بازگو کنم تا درک روشنی داشته باشم. اغلب، زمانی که کسی چیزی را با من به اشتراک میگذارد، آن را به زبان خودم تکرار میکنم تا روشن شود. گاهی اوقات آنها موافق هستند، اما در مواقع دیگر، آنها باید افکار خود را برای من بازگو کنند تا پیام آنها را کاملاً درک کنم. یک درس مهم دیگر این است که قبل از شروع یک گفتگو به احساسات خود فکر کنید و در مورد آن آماده شنیدن نظرات باشید. من اغلب به مردم میگویم که در مورد افکارم مطمئن نیستم و به کمک آنها برای ایجاد درک متقابل نیاز دارم.
در پنج سال گذشته، با تخصص خود در فرآیندها و توسعه محصول، بهرهوری تیم را افزایش دادهام. من با حضور چراغ خاموش در جلسات، مشاهده بدون وقفه را شروع کردم. در کنار این، جلساتی با تکتک اعضای کلیدی تیم ترتیب دادم. به عنوان یک متخصص شناخته شده، آگاه بودم که اعتماد و نه ترس، برای ارتباط باز ضروری است.
در یکی از این جلسات، تلاش کردم تا با یک عضو قدیمی تیم ارتباط برقرار کنم. برای پر کردن این شکاف، احترام خود را نسبت به سابقه آنها و مشارکت آنها در شرکت ابراز کردم. پیشنهاد کردم که با احترام به درک عمیق آنها از مفاهیم، با هم میتوانیم آینده را شکل دهیم. در آن زمان بود که سرانجام مکث کردند، از رایانه خود دور شدند و با من وارد تعامل شدند.
یادگیری گوش دادن یکی از بهترین کارهایی بود که در بیش از 20 سال کار خود انجام دادم، اما در آنجا متوقف نشدم. کتاب بعدی در دنباله یکی از معدود کتابهایی بود که بیش از یک بار در زندگیام خواندهام.
آیا ما واقعاً منطقی هستیم؟
یک مطالعه در مورد شیوع سرطان کلیه در 3141 شهرستان ایالات متحده، الگوی قابل توجهی را آشکار میکند. شهرستانهایی با کمترین نرخ شیوع عمدتاً روستایی، کم جمعیت و در ایالتهای سنتی جمهوریخواه در میانهغرب، جنوب و غرب واقع شدهاند. ممکن است به سرعت این را به تفاوتهای سبک زندگی نسبت دهیم. با این حال، همان مطالعه نشان میدهد که شهرستانهایی با بالاترین نرخ سرطان نیز دارای همان ویژگیها هستند: روستایی، کم جمعیت و در ایالتهای سنتی جمهوریخواه. این اشتباه نیست؛ هر دو یافته، برای شیوع بالاتر و پایینتر، الگوی یکسانی را نشان میدهند.
بینش حیاتی در اینجا تمایل ما به بافتن یک روایت در اطراف دادهها («باید سبک زندگی باشد») و در نتیجه، نادیده گرفتن اصول آماری اساسی است: نتایج شدید، چه بالا یا پایین، در نمونههای کوچکتر محتملتر هستند. اعداد اغلب صرفاً برای تقویت اعتماد ما به این روایتها عمل میکنند، اتفاقی بسیار رایجتر از آنچه ممکن است فکر کنیم.
این یکی از بینشهای کلیدی بود که از کتابی که در سال 2012 تفکر من را تحت تأثیر قرار داد، به دست آوردم. «تفکر، سریع و کند» اثر دانیل کانمن، اقتصاددان برنده جایزه نوبل، برای من یک وحی بود، زیرا باور رایج در مورد عقلانیت انسان به عنوان نیروی محرک تصمیمات ما را به چالش کشید.
کانمن مفهوم دو سیستم را که افکار ما را اداره میکنند معرفی مینماید: سیستم 1 که سریع و شهودی است و سیستم 2 که کُند و سنجیده عمل میکند. درکی که بیشترین تأثیر را بر من گذاشت این بود که بسیاری از تصمیمات ما در واقع توسط سیستم 1 گرفته میشوند، که توسط غریزهها و احساسات هدایت میشوند. سیستم 2، که اغلب به عنوان سنگر عقلانیت شناخته میشود، در واقع نقش ثانویهای دارد و انتخابهای انجام شده توسط سیستم ۱ را توجیه و منطقی مینماید. در اصل، سیستم 1 تصمیمات را به صورت غریزی میگیرد، در حالی که سیستم 2 روایتهایی را برای متقاعد کردن ما میسازد که انتخابهای ما منطقی هستند. این درک، تصور اینکه ما موجوداتی عمدتاً منطقی هستیم را از بین میبرد و نشان میدهد که تصمیمات ما تا چه حد توسط فرآیندهای ذهنی خودکار و اغلب ناخودآگاه شکل میگیرند. این دانش برای هر کسی که علاقهمند به درک ماهیت واقعی تصمیمگیری انسان است ضروری است.
در دنیای امروز، پژوهش و معیارها موضوعات مکرر بحث هستند، اما به نظر میرسد افراد کمی درک عمیقی از روششناسی پژوهش، مبانی آمار یا اقتصاد رفتاری دارند. به نظر من، این موضوعات در مرحله کشف توسعه محصول جدید بسیار مفید هستند. همچنین، مفاهیمی مانند محصول حداقلی قابل ارائه (MVP)، معیارها و فرضیهها اساساً کاربردهای روش علمی در فرآیند طراحی محصول دیجیتال به شمار میروند. بنابراین، درک این روشها میتواند بسیار سودمند باشد.
اکنون باور دارم که میتوانم تشخیص دهم که افراد تا چه حد منطقی رفتار میکنند، به عبارتی، چقدر سیستم ۱ بر رفتارشان کنترل دارد. اغلب مشاهده میکنم که سیستم ۱ بهطور فعال در گفتوگوهای من با مادرم، بهویژه در موضوعات اخلاق و اخلاقیات، تأثیر میگذارد، که این بیشتر به دلیل تأثیرات چشمگیر آموزههای مذهبی اوست.
با گذشت زمان، دین بر بسیاری از مسائل اجتماعی تأثیر خود را از دست داده است. امروز، ایمان جمعی که جهان را پیش میبرد متفاوت است: ایمان به پول، همانطور که یووال نوح هراری در کتاب خود «انسان خردمند» توضیح میدهد.
جهان از داستانها ساخته شده است، نه از اتمها
موریل روکیسر، شاعر و فعال سیاسی آمریکایی متولد 1913 و درگذشته در 1980، به دلیل حمایت پرشور خود در مسائل اجتماعی و حقوق بشر مشهور است. شعر او، که مضامین برابری، عدالت و حقیقت را تکرار میکند، توسط آشفتگی سیاسی و اجتماعی قرن بیستم شکل گرفته است.
روکیسر به شدت به قدرت تحولآفرین داستانها و روایتها برای آشکار کردن حقایق عمیق در مورد بشریت و جهان ما اعتقاد داشت. نقل قول قابل توجه او، «جهان از داستانها ساخته شده است، نه از اتمها»، این باور را تجسم میکند. برای او، داستانها فراتر از ساختارهای صرف بودند؛ آنها هسته وجود انسان، وسیلهای برای ارتباط، به اشتراکگذاری تجربیات و شکل دادن به دیدگاه جهان ما بودند.
او بر اهمیت «داستانها» نسبت به «اتمها» تأکید کرد، به این معنی که ماهیت واقعی جهان در غنای و پیچیدگی تجربیات و روایتهای انسانی نهفته است، نه فقط در ماده فیزیکی.
خوانندگان بیشمار کتاب پرفروش «انسان خردمند: تاریخ مختصر بشر» اثر یووال نوح هراری ممکن است با دیدگاه روکیسر همراه و همصدا شوند. هراری در این کتاب تأثیرگذار به این میپردازد که توانایی انسان در خلق و باور به داستانها، نقشی اساسی در تسلط جهانی گونه ما داشته است. او استدلال میکند که در حالی که گونههای دیگری از انسانها مانند نئاندرتالها از لحاظ جسمانی و شاید حتی شناختی برتر بودند، انسان خردمند در یک جنبه مهم برتری داشت: ارتباط پیچیده و پیشرفته. این مهارت به انسان خردمند این امکان را داد که مؤثرتر و در تعداد بیشتری نسبت به هر گونه دیگری همکاری کند.
یک عنصر کلیدی این ارتباط، شایعهپراکنی بود. هراری پیشنهاد میکند که شایعهپراکنی نقش مهمی در تکامل انسان ایفا کرده است زیرا به افراد اجازه میدهد تا اطلاعاتی را در مورد اینکه چه کسی قابل اعتماد است یا نه، مبادله کنند، در نتیجه شبکههای اجتماعی و همکاری را تقویت میکنند. علاوه بر این، توانایی به اشتراکگذاری داستانهایی در مورد خدایان، ارواح و سایر پدیدهها به ساپینها اجازه داد تا گروههای بزرگتر و منسجمتر، متحد شده توسط باورها و روایتهای مشترک، تشکیل دهند.
با گذشت زمان، این روایتها از اسطورهها و ادیان به مفاهیم انتزاعی مانند ملتها، قوانین و مهمتر از همه، پول تکامل یافتند. هراری تأکید میکند که پول یک ساختار کاملاً تخیلی، یک داستان جمعی است که همه ما به آن باور داریم.
برای درک اینکه پول صرفاً یک خیال جمعی است، ضروری است که بفهمیم ارزش آن نه در کاغذ، فلز یا اعداد دیجیتالی که آن را نشان میدهند، بلکه در باور مشترک ما به ارزش آن نهفته است.
به عنوان مثال، یک اسکناس را در نظر بگیرید. از نظر فیزیکی، این فقط یک تکه کاغذ تزئین شده با برخی طرحها و اعداد است. این کاغذ ارزش ذاتی قابل توجهی ندارد. پذیرش آن به عنوان پرداخت برای کالاها و خدمات به دلیل کیفیت کاغذ یا جوهر روی آن نیست، بلکه به این دلیل است که همه در جامعه توافق دارند که ارزش آن را باور کنند. این «داستان» است که همه ما آن را قبول میکنیم.
در طول سالها، آموختهام که داستانها نیز به شرکتها کمک میکنند تا برجسته شوند. یک مأموریت یا چشمانداز یک کارآفرین، در اصل یک داستان خوب است. رهبران مؤثر اغلب با مهارت داستانگویی برجسته میشوند و حتی زمانی که اوضاع خوب پیش نمیرود، شایعات آزادانه در راهروهای شرکت جریان دارند.
هر زمان که نیاز به ارتباط با یک عضو جدید تیم دارم، یک جلسه برای پیدا کردن داستانهای مشترک برنامهریزی میکنم. در یکی از این گفتگوها، یکی از تأثیرگذارترین داستانهای دوران کودکی خود را به اشتراک گذاشتم.
مادرم در ایالت باهیا، که یکی از ایالتهای فقیر شمال برزیل است، به دنیا آمده و بزرگ شده بود، و وقتی در موعظههایش از شستن لباس کنار رودخانه صحبت میکرد، این فقط یک تعبیر مجازی نبود. در یکی از سفرهایمان به زادگاهش، او میخواست به دیدار یکی از داییهایش برود که سالها او را ندیده بود و در شهری دیگر زندگی میکرد. ما سوار بر اتوبوس بینشهری شدیم که در طول مسیر مسافران دیگر را هم سوار میکرد. یکی از این مسافران دو مرغ را در قفسی به همراه داشت.
هنگامی که به شهر رسیدیم، حتی ایستگاه اتوبوس آسفالت نشده بود. با پیاده شدن از اتوبوس، شروع به پرسیدن از مردم خیابان کردیم که تیائو کارریرو کجا زندگی میکند. سی دقیقه بعد، خود را در یک زمین فوتبال دیدیم و همین سوال را از چند کودک پرسیدیم که سرانجام به یک خانه گِلی و چینهای اشاره کردند. هنگام نزدیک شدن، متوجه شدم که در کمی باز است و مرد مسن پوشیده در لباسهای پاره و کلاه، در حال حک کردن نام خود روی یک صلیب بود. او در حال آماده کردن سنگ قبرش بود.
من یک بار این داستان را برای یک همکار جدید تعریف کردم که احساساتی شد، زیرا او برای گذراندن آخرین روزهای خود با مادربزرگش که چند ماه قبل درگذشته بود، به روستا نقل مکان کرده بود. من قصد نداشتم خاطرات غم انگیزی را برانگیزم، اما میدانستم که با پذیرا شدن به این روش، ما انسانیت خود را تقویت میکنیم. او یکی از بهترین دوستان و کارمندان من در محل کار شد.
فصلهای بعدی
در طول هفته، زندگی ما بسیار متفاوت است: دخترم بیشتر زمانش را در مدرسه میگذراند و من مشغول به کار هستم. تصویر دیدار دوبارهمان یکی از لذتبخشترین لحظات روز است. این شادی را باید بپذیرم که اغلب کوتاهمدت است، چرا که روزهایی هست که او مرا بدون توقف به دنبال خود میدواند، روزهایی که برای کوچکترین چیزها گریه میکند، و روزهایی که زمان حمام به کابوس تبدیل میشود. اما روز بعد، خوشحالی دیدار دوباره بازمیگردد و من اغلب خودم را در حال لحظهشماری دیدار دوباره میبینم.
من به طور گسترده کار میکنم، واقعاً زیاد، به جز در ساعت مقدس: زمانی که با او میگذرانم، از 6 تا 8 بعد از ظهر، قبل از اینکه دختر کوچکم بخوابد. بله، من تلاش زیادی میکنم تا از برنامهریزی جلسات در این زمان مقدس خودداری کنم و روزهایی که بعد از ساعت 6 عصر تأخیر دارم، احساس عذاب وجدانم سنگینی دارم، چون باعث میشوم او بیشتر در مدرسه منتظر بماند در حالی که بیشتر دوستانش زودتر رفتهاند.
مادرم امید داشت که من درس بخوانم تا در زندگی موفق شوم، اما در واقع او پیروز واقعی بود، چرا که در من عطش یادگیری را پرورش داد. اکنون، من آرزو دارم که این مسیر مرا به پدری خوب برای دخترم تبدیل کند.
درباره نویسنده:
بک نوایس؛ نویسنده در سایت مدیوم و به چالش کشنده حکمت مرسوم.
[1] Truth Table: جدولی است که تمام مقادیر احتمالی درستی یا نادرستی یک عبارت منطقی را نشان میدهد. مقدار درستی (truth value) معمولاً «درست» یا «نادرست» است که به صورت 1 یا 0 نمایش داده میشود. در برخی موارد، این مقدار میتواند بر اساس سیستمهای دوتایی دیگری مانند «روشن و خاموش» یا «باز و بسته» باشد، اما این موارد کمتر رایج هستند.